پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

یه جدید دیگه

دخترکم چند وقتی ی افتادی رو حرف زدن و واسه خودت جمله جمله داری حرف می زنی و آواز می خونی و خودت از شنیدن صدای خودت لذت می بری  و گاهی قه قه می زنی و این ذوق و لذت رو به من و بابا هم منتقل می کنی  و ما رو هم یه دنیا شور و نشاط می دی عزیز دل مامان. ریزه کاری ی جدید زیاد داری البته که اینجا به ذکر چنتاشون بسنده می کنم وگرنه شما فرشته ها  تو هر لحظه تون یه دنیای جدید رو می شه... عزیز دلم یه هفته ای میشه که پاهات شده  یکی از اسباب بازی های هیجان انگیزت کم کم داری میشینی البته با کمک اینم لباس خودته که کوچیک شده و هدیه دادی به عروسکت پریا! مامان جون خیلی دوست دارم خیلی عاشقتم خیل...
6 بهمن 1392

یک لحظه ی ناب مادری

شب از نیمه گذشته است... سکوت شهر در آغوش سرمای شب جا گرفته است... پشت پنجره نمناک از عرق های سرد آغوششان... درختان کاج همچنان استوار، کوچه اما تنها در غربت است... نور بزرگراه سوسو می زند شایدم دلبری می کند برای ماه! یخ نشسته روی ساقه های خشک، روی شیشه ها. من اینجا در خانه ام، غرق در گرمای آغوش مادرانه ام... خیسه گونه های اشک آلوده ام... اشک مادرانه ای که از ناخوداگاه من روانه می شود، قطره قطره از گونه های من می چکد، روی دستان کوچکت جا خوش می کند، دست کوچکت درون دست من ،چشم دلربای تو بسته است، شیر می نوشی از جان مادرت، جان می دهم برای این لحظه ام، اشک امانم نمی دهد، عشق سراپای جانم است، شیر با عشق توأم است، هر چه هست لذت است، خانه گرم ...
3 بهمن 1392

روزانه ها 2

  دخترک دلربای من حالا دیگه وسایلای روزانه تو دارن رنگ و بوی تازه ای به خودشون می گیرن. قطره آهن اضافه شده تو برنامه روزانت ،کتاب قصه هات که خیلی دوسشون داری ، او عروسک پروانت رو هم با شور و هیجان زیادی دست می گیری و هر بار که دو تا انتخاب برات می زارم بینشون حتمن این پروانت رو بر میداری . دوست دارم خوشگل مامانی اینا برای من یه دنیا عشق و زندگی به همراه داره عاشقانه های من شده همین خورده ریزای با ارزش تو عزیز دلم، دست خدا تو دستات... ...
1 بهمن 1392

هیس!

هیس! همه ساکت. شششش ... دخترکم می خواد حرف بزنه... پریای من، دخترک نازنیم میخوام خیالت رو مطمئن کنم که همیشه برای حرف زدن  های تو سکوت هست، گوش شنوایی که جون میده واسه هر حرفی که قراره از دهن تو شنیده بشه، گاهی پدر و مادرها باید صبر رو تو دلشون مزه مزه کنن و گوششون رو برای شنیدنی های بچه هاشون تیز کنن مبادا حرفی تو دل کوچیک و ظریف بچه ها باقی بمونه و بشه یه دلنگرونی، بشه یه غصه، بشه یه ناگفته، یه راز سر به مهر... پریای من بدون که مامان و بابا مثه یه کوه جلوی تو و حرفای دلت ایستادن و شده تمام دنیا رو ساکت کنن می کنن، تا حرفت، تا صدات به گوش برسه، تا مبادا هم همه های بی اساس مردمان حبس کنه حرفای دل کوچیک دخترکم رو، تا م...
25 دی 1392

در گیر و دار زندگی

چند روزی بود که بابا تب داشت و حالش رو به راه نبود و پریای کوچولوی خودش رو بغل نمی کرد مبادا سرما خورده باشه و تو هم از اون بگیری... خیلی براش سخت بود که باید با فاصله باهات ارتباط برقرار کنه اما هیچ وقت فکرش رو نمی کردیم که وقتی خورشید در بیاد و همه جا روشن بشه، وقتی که منتظریم یه روز جدید از راه برسه و حال بابا بهتر شه، وقتی که قراره پریا و بابا تو بغل هم پدر و دختری کنن، درست همون روزی که قرار بود عمه از یه کشور دور واسه دیدن پریا بیاد تهران، متوجه شیم که بله.... بابا آبله مرغون گرفته و ما باید دورتر از اینی که الان شدی بشیم انقده دور که مجبور شیم پرواز کنیم و بریم شیراز تا مبادا پریای کوچولوی ما هم دچار آبله مرغون شه... با یه دنیا غم و...
14 دی 1392

غلت

پریا دختر ناز مامانی در تاریخ 20/9/92 ساعت 12:30 اولین غلت خودت رو زدی و دیگه تا به امروز هیچ غلتی نزدی شاید فقط خواستی بگی بلدم دست از سرم بردارید. عزیز مامان همین هم برای من کافیه تا ببینم سیر تکاملت رو داری یکی بعد از دیگری سپری می کنی دوستت دارم...     ...
14 دی 1392

کلان شهر

کلان شهری به وسعت  چهار دیواری های واحد 4 یک مجتمع... کلان شهری که برای دیدن کلانی آن باید از سرب عبور کنی، باید قید نفس های پاک را زد... پریای من، دخترکم قدم های کوچکت را به این دنیا نهادی و حالا که وقت آن رسیده هست های این دنیا را نشانت دهم، حتی پنجره را هم رو به این دنیا نمی شود باز کرد  مبادا که آلوده شود قلب کوچک و نفس های پاک تو و چقدر دلتنگت می شوم که باید کودکی هایت را در خانه کودکی کنی و چشم های زیبای کودکانه ات برای دیدن دنیا، تا دیوار روبرویت بیشتر حق دیدن نداشته باشند، دلم برای کودکی هایت می گیرد که مجبوری حبسش کنی و رنگ رنگی های این دنیا را کمتر لمس کنی به واسطه توفیق زتدگی در کلان شهر دلفریبی که آوا...
19 آذر 1392

چرخش

پریای من، دختر زیبای من، سه ماهگی هم به پایان رسید و من حالا یه دختر ناز و سرزنده دارم که قدم تو چهار ماهگی گذاشته و داره لحظه به لحظه شیرین و شیرین تر می شه. عزیز دلم درست اولین روز چهار ماهگیت ساعت 9 شب به طور خودجوش شروع کردی به چرخیدن و 360 درجه روی پهلو دور خودت چرخیدی و من و بابا بزرگ و مامان بزرگت رو غافل گیر کردی. دوست دارم دختر نازنینم که هدیه تولدت رو خودت به ما دادی  و دل جماعت عاشق پیشه ای رو شاد کردی عزیزم.   ...
8 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد