پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

پریا

یکی بود یکی نبود... زیر سقف آسمون، میون ی عالمه ستاره و رنگین کمون، روی ی ابر سپد، ی پری نشسته بود... موهاش و دور و برش انداخته بود ... با خدا بازی می کرد ... واسه ی ستاره ها طنازی می کرد ... باد لابلای موهای مجعدش عشق بازی می کرد ... صدای خنده هاشون تا زمین، تا توی دشت و دریاها می نشست... پری ی کوچلولوی تو دست خدا، زمین و نگاه می کرد، تو چشاش برقی می زد، روی گونه های کوچیکش برگ گلی نقشی می زد ... پری ی آسمونی ستاره ها رو راهی ی زمین می کرد، آرزوی آدمای  زمینی رو با هر یه دونه ستاره ی دنباله دار، روونه ی زمین می کرد... خدای مهربون آسمونا، پری رو آماده ی زندگی ی زمین می کرد...  از ته ا...
2 مرداد 1392

بال هایم

 این روزها توان پریدن دارم. می توانم تا آن بالاها بال بزنم و گوشواره های آسمان را لمس کنم ، می توانم بر فراز آبی ترین اقیانوس ها نیز پرواز کنم، آبی ی آبی شوم... این روزها دو بال دارم که توانم می دهند برای پریدن، برای رهایی ... بال هایی که روی شانه هایم نیست...  بال هایی که درون من اند... بال هایی که از درون مرا پروازم می دهند... بال های سپیدی که اوج می دهند مرا تا خدا... دخترکم! تو آن تو بال سپید درون منی که این روزها سنگینی تورم پاهایم را به سبکای پرهایت می کنی تا بتوانم بال بگیرم. تو آن بال های مقدس درون منی که خستگی های روزانه ام را التیام می دهی. تو آن بال های پرواز منی برای رهایی از زمختی های زمین. آن بال های پرواز من ...
31 تير 1392

خوشبختی

خورشید با سرپنجه های سوزانش در حال خودنمایی است، این روزها مال اوست، به نام اوست ...اما انگار از گوشه ای، کناری، درزی، راهی، جایی که نمی دانم کجاست، خنکای آرامی را می شود روی گونه ها حس کرد... هرچه هست دوستش دارم . نمی دانم چگونه خود را از آسمان و این همه شعله های خورشیدی گذرانده و به زمین رسانیده است تا هرچند کوچک و کم رمق اما مرهمی باشد بر روی تنگی ی نفس های گرم امروز من. انگار کسی آن بالاها دلش آرام است...لبخند می زند ... نفس می کشد... امید دارد و خنکای امیدوار نفسش از میان تابش های داغ خورشید عبور کرده و تا این پایین آمده و آرام و بی صدا از گوشه پنجره تاکسی می رقصد و بر من می نشیند و مرا نیز آرام می کند ... ...
31 تير 1392

پاداش

به خودم که نگاه می کنم بزرگ شدن تو را می بینم، بزرگ شدن دست های کوچکی که یک گوشه از دست های من جا خواهند گرفت. به خودم که نگاه می کنم ناخودآگاه دست هایم به سوی تو حرکت می کنند، باید  تو درون دست هایم باشی تا بتوانم خودم رو پیدا کنم. به خودم که نگاه می کنم صورت تو را تصور می کنم، موهای تو را شانه می زنم... به خودم که نگاه می کنم  تو را می بینم. چقدر خوب در من جای گرفته ای، چقدر آرام مرا از آن خود کرده ای، چقدر این روزها زیباترم کرده ای، چقدر این روزها توان به من داده ای، چقدر به من دانایی  بخشوده ای، چقدر در من بذر احساس کاشته ای، چقدر در من سلول های تازه بافته ای، چقدر آرام زندگی را در من پیش برده ای... به خودم ...
13 تير 1392

...

یک وقت هایی هست که انگار زمان بی حال است یک وقت هایی که هرچه پشت پنجره منتظر می مانی سر و کله هیچ چیز تماشایی پیدا نمی شود یک وقت هایی که سکوت درونت نشسته یک وقت هایی که مثل امروز است ... دلم یک زانو می خواد برای سرم... دخترم چقدر دلم  می گیرد برای آن روزی که زانوهایم دور از تو باشند برای آرامشت،  چقدر دلم می گیرد برای روزهایی که شاید در چند قدمی ی تو باشم و ندانم دلت آن روزها چقدر تنهاست...     ...
26 خرداد 1392

خواب شیرین

 چشم هام را بستم  نفس عمیقی کشیدم ... بازشون کردم جلوی چشم هام بودی... تو این دنیا...خیلی شبیه بابا بودی خیلی شبیه... در آغوش گرفتمت، بوسیدمت ،بوییدمت، چشم هات گرد و روشن بود... با چشم هات به من می خندیدی... نگاهمون توی هم قفل شده بود... خیلی آروم بودی...خیلی آروم... مثل روزهای جنینی...چقدر به آغوش کشیدن تو لذت بخش بود... چقدر کوچک و پاک... فقط می خندیدی... عاشق خنده های توام... تو بخند... فقط بخند... خنده های تو برای من شروع دوباره آفرینش است... از وقتی چشم گشودم تا کنون گرمای تنت رو توی آغوشم حس می کنم هنوز تو لمس دست هام موندی، دخترک زیبای چشم قشنگ من چقدر عاشق ترم کردی، چقدر دوستت دارم، چقدر امنی برای من... ...
9 خرداد 1392

لالایی 2

دختر نازم بال پروازم  آهنگ سازم مامان و بابا روت و می بوسن تا بری لالا لالایی   لالا   لالا  لالایی دختر نازم   راز و نیازم    نور چراغم ستاره هر شب روشن می مونه تا که تاریکی بره از خونه لالایی    لالا   لالا لالایی چشمات و ببند تو هم با خورشید، تا صبح لالا کن دنیا رو خواب کن لالایی   لالا   لالا   لالایی لالالالایی     لالا لالایی   توضیحات:  عزیز دل مامان امروز صبح توی تاکسی این کلمات اومد تو ذهنم داشتم واست زمزمه می کردم دیدم خوشت اومد تکون میخوردی گفتم...
8 خرداد 1392

هم آهنگ

صدای پنجه های باران مرا به پشت پنجره می کشاند تا باریدنش را به تماشا بنشینم. می داند که دوستش دارم، می داند که آرامم میکند، می داند که برایم نوید بخش است. می بارد و پاکی را ارمغان می دهد. آسمان چه با سخاوت باران را نثار می کند، درختان چه عاشقانه خود را در آغوش باران رها می کنند، گلبرگ ها نوای باران را رقص می کنند، زمین باران را می نوشد، فضا پاکی را بی درنگ نفس عمیق می کشد، و من همه این زیبایی ها را نظاره می کنم و خدا را سپاس که این روزها هوا را برای من و برای تو دلنشین نگاه داشته است... نسیم را همچنان خنک می دمد، آسمان را آبی، رنگ می کند، باران را سوغات روزانه مان نهاده است و روزها را آرامتر و با نشاط تر برای مان در گذر است تا روزی که تو را ...
2 خرداد 1392

دغدغه

شب از راه رسیده است و چشمان من رو به پنجره... بیدار... به تو می اندیشم، نیمه شب از راه رسیده است و چشمان من رو به سمت دیگری... بیدار... به تو می اندیشم. سیاهی ی شب کم جان گشته است و جایش را به رنگ خاکستری ای می دهد که لحظه به لحظه  رو به روشنایی می رود و در این لحظه ها، چشمان من بیدار... به تو می اندیشم. هنوز برای شندین صدای ناخوشایند زنگ بیداری ی کوک ساعت کمی زود است و من بی تفاوت به آن بر می خیزم. در راه در آژانس نشسته ام... کتابی در دستم و ذهنی که در لابه لای سطرح های کتاب تنها به تو می اندیشد و گاهی حتی چیزی از آنچه خوانده بودم را به یاد هم نمی آورم جز اندیشه های خود به تو. پشت میز کار چشمانم رو به مانیتور، تنها به تو می اندیشم. ا...
8 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد