پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

خانه کودک گنبد کبود

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه جایی هست یه جایی که مال بچه هاست یه جایی که فرشته ها از اون بالا هر روز بذر عشق و محبت می پاشن روی سرش یه جایی که صدای خنده بیاد از در و دیوارای رنگ شدش یه جایی که بچه ها بچگی رو از یاد نبرن یه جایی که بچه ها نمیان یاد بگیرن میان تا شاد باشن کیسه تجربه هاشون رو بزرگتر بکنن یه جایی که از صبح تا غروب قصه ها حرف میزنن از دل پر غصه هاشون زیر گنبد کبود خونه بچه گیهای بچه هاست. مدتی بود که می رفتم تو دل بچه ها تو نگاه بچه ها و حس کردم یه نیاز واقعا کمه، یه نیاز مهم رو میدیدم که فقط یه گوشه کوچیک از زندگی بچه های امروزمون رو گرفته، یه نیاز که وقتی تامین بشه بچه ها فکرشون تغییر می کنه بچه دیدشون به سمت یه دنیای ج...
17 دی 1395

تو- شما

  شب  تو خونه ی مادربزرگ بوی ی غذای خوشمزه و دلچسب فضای خونه رو پر کرده بود از اون بوهایی که فقط تو خونه ی مادربزرگا میشه به مشام برسه، از همونایی که بوش میره میشینه تو بهترین نقطه از خاکستری های مغز و تبدیل می شه به بهترین خاطره ها و محاله از یاد بره، بوی خوش کودکی، بوی خوش خونه ی مادربزرگ و اما ادامه داستان... -عجب بویی میاد مامانی! چه غذای خوشمزه ای درست کردی! تو خیلی خوشمزه غذا درست می کنی برام! ... آخر شب رفتیم خونه و موقع خواب مثل همیشه با هم حرف زدیم و زدیم تا اینکه بهت گفتم پریا مامان نباید وقتی با ی بزرگتر حرف می زنی بگی تو بهتره بگی شما. اخه برای احترام به بزرگترا قشنگ نیست بگیم تو ، باید بگیم شما و چنتا ...
1 دی 1395

فیدلکو

دوتایی کنار هم توی تخت و لابه لای ی پتوی گرم و نرم که بوی یاس ازش بلند میشه دراز کشیدیم و داریم قصه تعریف می کنیم و گل می گیم و گل می خندیم... نوبت تو رسیده یه روز صبح دل انگیز توی جنگل زیبا و سرسبز و فیدلکویی خرس تنبل هنوز خواب بود و بقیه دوستاش مشغول بازی و شادی و پریدن و بلند بلند خندیدن توی چمن زار بودند و جای گذاری می کردند و با شادی هورا می کشیدند، قورباقه نگاهی به خرس تنبل کرد و گفت اهای خرسی بیدار شده صبح شده هوا سمن داره و همه جا پر از میوه های خوشمزه تو چرا هنوز خوابی و الی آخر... قصه تمام شد. پریا! فیدلکو یعنی چی؟ - یعنی خوش آب و هوا دیگه جای گذار یعنی چی؟ - همه چیز و یه جای مخصوص میگذاشتن برای بازی س...
18 آبان 1395

اضطراب جدایی؟

دستهای کوچکی دور گردنم حلقه می زنند، چشمهای نافذی خیره به چشمانم... تو بهترین مامان دنیای من هستی من نمی تونم ازت جدا بشم دلم می خواد همیشه ی همیشه کنارت باشم مگه دخترا می تونن کنار مامانشون نباشن، اصلن مگه من دلم میاد که تو نباشی، من که هنوز کوچولو هستم، اصلن بیا قد بگیریم ببین من هنوز خیلی بزرگتر نشدم که پیشت نمونم، مامانا باید بچه هاشون رو بغل کنن آخه من چجوری می تونم تحمل کنم تو نباشی ولی نگران نباش من بزرگ که شدم مدرسه میرم بعدن تو هم می تونی یکمی پیشم نباشی غصه نخور منم بزرگ میشماااااااااا مگه خودت همیشه نمی گی عاشق منی و دلت برام تنگ میشه خودت گفتی دیگه مگه نه، منم دلم نمی خواد جایی باشم که تو نباشی اینکه کاری نداره! ...
26 مهر 1395

دکتر کوچولوی من

یک روز پر از جنجال رو با هم سپری کردیم قرار شد شب که رسیدیم خونه بشینیم با هم حرف بزنیم در موردش و سنگامون و از هم باز کنم. شب در اتاق تو -پریا قرار امشبون چی بود؟ - با هم حرف بزنیم مامان. اول شما حرفات رو بزن بعدشم گوش کن ببین من چه حرفهایی دارم و چرا این کارا رو کردم. - خوب من شروع کنم؟ - بله مامان جون - پریا تو چیکاره من هستی؟ - من دکتر تو هستم مامان جون -دکتر؟ یعنی چی؟ - یعنی من دکترتم دیگه - من متوجه نمیشم یعنی چی دکتر من هستی - یعنی من الان که کوچیکم دکترت هستم وقتی از دست من ناراحت می شی می تونم ی کاری کنم که خوبت کنم معاینت کنم باهات حرف بزنم آرومت کنم، وقتی هم بزرگ شدم بازم دکتر می شم اونوقت هم اگه م...
14 مهر 1395

روزهای دخترانه

صدای هوهوی باد در پنجره ها می پیچد و پاییز رخ می نماید میان کوچه و خیابان، باد می وزد و پاییز نم نمک می خزد در شاخ و برگهای درختان، باد می وزد و پاییز می رقصد میان موهای رهگذران، پاییز آمده است و دخترک من می دود میان باد پاییزی ی سومین سال زندگیش، راه می رویم پاییز را بو می کشیم، برگهایش را جمع می کنیم و نفس می کشیم روزهای پاییزی ی دوباره ی زندگیمان را... دختر نازنینم این روزها: دخترکم دلش، مدرسه می خواهد هر روز کوله پشتی ی کوچکت را پر می کنی از ملزومات مدرسه ای روی دوشت می گذاری و با من خداحافظی می کنی و سوار بر اسب خیال به مدرسه می روی درس می خوانی و بر می گردی. پریای نازنین دخترک مو خرمایی من هر روز آرزو می کند یکی برای گربه...
7 مهر 1395

خیال های واقعی

باد آرام و خنکی دارد می وزد و شاخه های نازک و جوان درختان دور و برمان را تکانی می دهد، آفتاب ملایم است و ذره ذره بوی تغییر فصل را در مشامم غلغلک می دهد، گربه ای کرم رنگ تنش را بر روی پایه های نیمکت پارک می کشاند و قوس می دهد، دو کبوتر در حال قدم زدن اطراف سرسره بازی هستند بدون ذره ای نگرانی و پر و بال زدن و پریدن، کسی چه می داند شاید دلشان هوس جوجه کبوتری را کرده است... من روی نیمکت، تو مشغول تاب دادن دخترکت، برایش آواز می خوانی بلند بلند، از من طلب آب می کنی برای دخترت و من قمقمه آب را به تو می دهم و روی ماه دخترکت را می بوسم و تو نیز روی ماه او را می بوسی و قربان صدقه اش می روی و من سیب می آورم برای تو و دخترکت و تو در دهان دخترکت می گذ...
17 شهريور 1395

روز تو

لحظه دیدار نزدیک است... باز می لرزد دلم، دستم... شهریور است و در دلم غوغای شیرینی به پاست، لحظه های خوب داشتنت، لحظه های خوب اولین آغوش گرم بودنت، لحظه های ناب بی تکرار آغاز مادر بودنم... حال این روزهای خونه ی ما خوب است خوب خوب، حال این روزهای دل ما خوب است شرخوش سرخوش، خانه تزیین است، دل می خندد، تن می رقصد، روح پرواز کند، حال این روزهای ما خوب است خوب و گرم ، چهارم شهریور است روز تو، روز خوب بودنت... صدای تپشهای قلبم را می شود شنید امروز، صدای خندیدن دلم را می شود شنید امروز، صدای بالهای زندگی ام را می شود شنید امروز، حال ما خوب است خوب، خانه غرق از بادکنک رنگی، گل سرخ... خانه ی امروز ما مدیون توست... پریای من، آم...
4 شهريور 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد