پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

ی ندانسته کار

یه روز گرم تابستان خورشید وسط آسمون. من و تو و بابا توی بازار روز... - پریا مامان هوا گرمه شما بشین تو ماشین پیش بابا من برم خرید کنم بیام - منم می خوام بیام خرید - آخه هوا خیلی گرمه - ولی من دوست دارم بیام - پریا نمی تونم بغلت کنم موقع خرید بعدش ناراحت نشیا - باشه مامان من فقط راه میام کنارت و انتخاب می کنم خوب از اونجایی که همه چیز پیدا و واضح بود بعد از یکم خرید کردن، شما تقاضای بغل کردی و من هم امتناع کار بالا گرفت گریه ها بلندتر میشد... - مامان من نمی تونم بغل نباشم من  بغل می خوام الان - پریا من گفته بودم نمی تونم بغلت کنم و خرید ما با گریه ادامه داشت ... خیلی کلافه  شده بودم و...
12 مرداد 1395

حس بویایی

-مامان بوی قورمه سبزی میاد تو ساختمون. -مامان یکی شنبلیله ریخته توی غذاش -مامان بوی مرغ زعفرون دار میاد. -مامان بوی رب انار از کابینت میاد (نگاه کردم دیدم درب رب انار باز شده افتاده و کمی ازش ریخته) -مامان بوی نودل میاد -مامان یکی داره کتلت درست  میکنه! -مامان بوی شیر گندیده میاد تو سوپری -مامان بوی قهوه میاد از این کوچه -مامان عجب بوی خورشت کرفسی و ... چند ماهی هست که حس بویایی دخترک موخرمایی من به شدت قوی شده حتی ریزترین بوها رو هم تو دور و اطراف و  توی غذاها تشخیص میدی خیلی برام جالبه که بوی مواد تشکیل دهنده غذاها رو از هم تمیز می کنی و میتونی حدس بزنی و البته این حس قوی گاهی هم اذیتت می کنه...
30 خرداد 1395

مهربانی

کودکی هایت را می نگرم، قد کشیده است. دست هایم را می فشاری، محکمتر شده است. صدایت را می شنوم، عوض شده است. - مامان بعضی وقتها می خوام مامانت باشم تا برات مهربونی کنم. - مگه مامانا مهربونی می کنن؟ - آره مامان نازنین من خیییییییییییلی مهربونی می کنه - مهربونی چجوری؟ - بغلم می کنی، برام کتاب می خونی، دستام و می گیری باهام می رقصی، وقتی نمی خوام بیام حموم باهام بازی می کنی... دخرک موخرمایی من، چقدر بزرگ به کوچکترین کارهای مادرت نمره داده ای. چقدر با سخاوت مرا مهربان در دلت جا داده ای، چه مهربان مادری هستی وقتی همه ی این مهربانی هایت را نثارم می کنی. چقدر صندوقچه دلت را از این کمترین های مادرت با عشق پر کرده ای، چقدر مهربانی...
12 ارديبهشت 1395

دلخوشی

همین که یک روز صبح صدایی، تو را از عمق آشفته خوابی بیرون کشد و  سر از پا نشناسی تا خودت را از جایت بلند کنی و هیجان آغوش سرچشمه صدا همچو نسیمی در موهایت بوزد و آرامت کند و نگاهت به نگاه چشمان نافذ براق کوچکی بی افتد که در اریکه ی کوچک خود نشسته و لبانش سراسر لبخند عاشقانه است و دستانش لبریز از انتظار آغوشت و صدایش که تکرار می کند " مامان جون بیدار شو صبح شده دلم برات تنگ شده"، همین یعنی زندگی، روز خوش خودش را امروز روانه ی خانه و کاشانه و زندگی و روز و حال و احوالت کرده، همین برای شروع یک روز با دنیایی از آرامش با دنیایی از خواستنی های جورواجور رنگی رنگی کافیست. امروز من، اینگونه آغاز شد، پر از برکتی که صدای ...
17 فروردين 1395

صدای خوب زندگی

- مامان وقتی پنجره رو باز می کنیم باد میاد تو خونمون، صدا میاد تو خونمون، خوب؟ - خوب! -وقتی پنجرمون رو باز می کنیم چی میره بیرون از خونمون؟! واقعن ما چی داریم تو خونمون که وقتی پنجره رو باز کنیم از خونمون بره بیرون و برای اون بیرون بشه ی چیز خواستنی؟ تا حالا هرگز به این قسمت دیوار فکر نکرده بودم، همیشه چیزی که از اون طرف پنجره اومده تو خونمون اهمیت داشته! اما واقعن وقتی ما پنجره رو باز می کنیم قطعن یه چیزی میره اون طرف پنجره! وقتی پنجره ای رو باز کردیم، حواسمون باشه چی رو داریم از خونمون می فرستیم اون طرف زندگی! پریای نازنینم ممنون که حواسم و جمع کردی برای چیزهایی که از خونمون بیرون میرن. برای اینکه حواسم باش...
24 اسفند 1394

هفت سین

سفره هفت سین تو به همراه عمو نوروز عاشق سفره هفت سینت هستم دخترکم، عاشق اون دوتا ماهی ی کوچک و خندان عاشق عمو نوروز کنار سفره هفت سینت عاشق سماق و سمونویی که فقط من و تو می دونیم این دوتا سماق و سونست عاشق پروانه و گلهایت عاشق گوشواره های تخم مرغ عاشق سیر بزرگ عاشق روبان قرمز سبزه عاشق سکه عاشق سیب قرمز خوشمزه ات عاشق دستهایت موقع کشیدن، چیدن و چسباندن عاشق لحظه های شاد تو  با سفره هفت سینت عاشق انتظار عیدانه ات عاشقم عاشق...     ...
18 اسفند 1394

یک سوال ساده

سوالی که نمی دانستم جوابش را... مامان آقای کشاورز هویج رو چجوری می کاره؟ - هویج یه دونه هایی داره که بهش می گن بذر. آقای کشاورز بذر و می کاره میشه هویج. ولی هویج که دونه نداره این دونه ها رو از کجا میاره؟ و من سکوت  و تو    آخه هویج که دونه نداره! و من باز هم لحظه ای سکوت... این دسته سوالها کم کم داره تو خونه ما زیاد پرسیده می شه و تازه دارم می فهمم جواب خیلی از سوالهای ساده دور و برم و نمیدونم و تو باعث شدی تا بریم و بگردیم و با هم پیدایشان کنیم جانم به وجد می آید برای تک تک سوالهای تو . تشنه شنیدن سوالهای توام. بپرس جان مادر بپرس هرچه می خواهی بپرس می رویم پیدایش می کنیم ، از یک جایی یک ک...
26 دی 1394

نقش ها

هر روز که بیدار می شویم تا لحظه ای که چشمانمان را بر هم می نهیم و به خواب می رویم و گاه حتی وقتی در خواب به سر می بریم در هزاران نقش و نگار برای یکدیگر جلوه می دهیم رخ خود را گاه دلفریب و گاه دلخراش... نقش های آدم های بزرگ نقش هاییی نیستند در قالب خیال، اغلب نقشهای دروغینی هستند در پس یک واقعیت دور، یک شخصیت پنهان ، یک آدم دیگر در پس یک نقاب. نقش بازی می کنیم با لبخند با خشم با آرامش با فریاد با آزادی در حصار، نقش های دروغین ما دلچسب نمی شوند هرگز، نقش های ما وقتی رو می شوند دلتنگمان می کنند ، دلمان را اندوه می پاشند انگار، لبخندمان را خشک می کنند گه گاه. نقش های ما آدم بزرگ ها نقش خشکیست در بستر مرداب. اما نقش های کودکی جذاب.....
26 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد