پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

یک روز زیبا

باران می بارد، با هیاهو. باران می بارد با عجله، آسمان فریاد می زند باران را و زمین، زمین می بلعد باران را، سیراب می کند عطش های مدتها خشکی ی دهانش را، می گرید روزهای دوری از باران را، می آرامد در آغوش قطره های خیس باران و باران فریاد می زند باریدنش را، می رقصد روی برهنگی های زمین ، می لغزد روی خواهش های بی پایان خشکی ی زمین و من و تو می نگریم این هم آغوشی ی زیبا را، این وصال دلچسب را. من تو را زیر باران می رقصانم و تو باران را مزه مزه می کنی لابلای انگشتان کوچکت. من تو را بلند صدا می کنم زیر نمناکی های سرد باران و تو مرا صدا می کنی زیر قطره های شفاف باران. باران می بارد و من باران را بغل می کنم و برای زمین...
1 آبان 1394

فلسفه و منطق

  توی ماشین در حرکت...  توی صندلی خودت نشسته بودی چشمت به وسایل توی دست من می افته. کمربندا باز می شن از روی صندلی بلند می شی میای تو بغل من،  و این حرکت در طی 45 دقیقه بالغ بر 30 بار اتفاق می افته... - پریا دخترم می تونم یه چیزی بهت بگم؟ : آره مامان اشکالی نداره - پریا تنم درد گرفت گرمم شده میخوام یکم تنها باشم : آخه من نشستم - آخه شما دائم داری می ری و میای من گرمم شده استخونم درد گرفت : خودم ی معاینه می کنم الان دخترم! خودم پیشتم اصلن نگران نباش _ آخه منم آدمم،  منم  ی وقتا می خوام تنها باشم سرم تو کار خودم باشه  این و می دونی؟ : چی و؟ - همین که گفتم منم آدمم : نه...
16 شهريور 1394

یک رویارویی جدید

بی صدا و آرام وارد می شود، جای می دهد وجودش را، پر می کند فضا را ،عوض می کند بافته ها را ، تغییر می دهد کودکی ها را... بمب بی صدای دوسالگی. دوسالگی که از راه می رسد، مهم نیست چقدر می دانی از کودکی های کودک دو ساله ات، مهم نیست چقدر همگام بوده ای با کودکت تا به امروز، دو سالگی که می آید خودش برای خودش قلمرو جدیدی بنا می کند، خودش برای خودش قوانین جدیدی وضع می کند، خودش برای خودش حکمرانی ی جدیدی وضع می کند، می شود کودکی در لباس حکمرانی قدر، زورگو، لجباز،فهیم، دانا، پر از پرسش های ریز و درشت، پر از تخیلات عجیب، پر از هنر، پر از هیاهو، پر از انرژی، پر از دانسته های مبهم، پر از لغات قلمبه، پر از فراز و نشیب، پر از دوست داشتنی های تازه، .....
12 شهريور 1394

تولدت مبارک

یه صدا یه جور ندا یه زمزمه از اون بالا میون چهلچراغ روشن ستاره ها یه ترنم یه نسیم خنکای شبنم روی گلا لابلای رقص بارون روی برگای درختای سپیدار تو باغ آسمون میون سکوت مبهوت نگاه تک تک فرشته ها روی بال و پر پرواز پرنده های خوش صدا توی دستای کوچیک قاصدک هاااااای خوش خبر روی زانوووووی امن خداااااااا یه فرشته اومد و درست نشست رو قلب من روی لحظه های ناب بودنم اومد و نشست درست رو مختصات زندگی اومد و با عطر وجودش من و خم کرد به سجود یه صدا یه  جور ندا یه زمزمه از اون بالا اومد و زلف من و گرهی زد به بهشت اومد و مادرم کرد و نشست تو سرنوشت اومد و شد پریای نازنین پریای قصه ی زن...
4 شهريور 1394

وسط ناکجا

یه وقت هایی هست که آدم دلش می خواد سکوت کنه آروم بشینه ، فقط تماشا کنه ، فقط تماشا، یه وقت هایی که انگار هیچ حرفی برای دنیا نداری که بخوای با صدای بلند براش تعریف کنی ، دلت می خواد دنیا دلت رو بدونه ، بی کلام، بی آوا، بی صدا. یه وقت های که گیر کردی میون هزاران چشمی که خیره شدن بهت ولی انگار   همشون نابینا، یه وقت هایی که دلت می خواد غر بزنی سر دنیا، سر بود و نبودها، سر ناهماهنگی ها، یه وقت هایی که گوش دنیا بدهکار هیچ حرفی نیست، یه وقت هایی که آرومی اما دلت غوغاست، یه وقت هایی که همه چیز پشت سرت جا مونده، تو موندی و یه عالمه ناگفته های ناپیدا. یه وقت هایی که تقصیر تو نیست، تقصیر دنیا هم نیست، اصلن کسی مقصر نیست اما انگار قهری با دنی...
3 مرداد 1394

خداحافظی با شیر

یه روزها و برنامه هایی هست توی زندگیمون که خواسته و ناخواسته باید ازش رد بشیم تا یه روز بزگتر شیم و یه پله بالاتر بریم برای زندگي، یه روزهایی که حسش و خاطرش میره میشینه دقیقن تو نقطه ی حساس ذهن و گوشه عمیقی از قلب یه مامان که فراموش نخواهد شد برای ابد... لحظه ای که دکتر نیک نفس تو رو گذاشت تو آغوش من و تو شروع کردی به مکیدن برای زندگی بی تردید قشنگترین و لذت بخشترین و پرمعناترین لحظه زندگی گره خورده در هم که  هیچ نیرویی توان باز کردنش از هم رو نداشت لحظه ی عاشقانه ای بین من و تو ، بین ما. تو شیر می خوردی و من هورمون عشق ساطع می کردم، تو شیر می خوردی و من با عشق نوازش می شدم،  تو شیر می خوردی و من لحظه لحظه مادرانه...
15 ارديبهشت 1394

یک و نیم سالگی

-: نازنین خاتون چیزی لازم نداری؟ : تو رو لازم دارم عزیزم : ناراحت نباش. عزیزم. پریا نازنین خاتون دوست داره.   اینا مکالمات شبانه دخترک یک و نیم ساله منه. حالا جا داره که زمین و آسمون رو بهم بدوزم از اینهمه عشقی که این وسط رد و بدل شده یا نه؟ حق دارم برای بیان این احساساتی که از زبون دخترک کوچولویی مثل تو برای آرامش مامانش بیرون میاد خودم و در حال پرواز حس کنم یا نه؟ پریای نازنین. دخترک کوچولوی من ، کی اینهمه بزرگ شدی که بدونی مامانت به چی نیاز داره؟ که بدونی باید چی بگی تا پر و بالم و با عشقت رنگی کنی عزیزکم؟ این زمان که دست بردار نیست. تند تند داره رد می شه از خل و فرج های خونه ی شماره 4 ما، از پیش ما. دیگه مجالی...
6 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد