پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

سکوت

من و تو مست و دلشاد از بوی بهار پیچیده شده توی پارک، آواز می خوندیم و خنده کنان قدم می زدیم، از دور دو تا گنجشک رو  دیدم که توی چمنا نشستن، انگار اونا هم مست بهار دل به دل چمنای پارک داده بودن. یه عالمه به وجد اومدم که به تو نشونشون بدم، خیلی آروم  رفتم به سمت گنجشکا، هر لحظه نگران بودم با دیدن ما پرواز کنن و برن بالا بالاها و تو نتونی خوب تماشاشون کنی، من نزدیکتر می شدم و گنجشکا همچنان از جاشون تکون نمی خوردن! انگار ترسی به دلشون نمی نشست، سرعت کالسکه رو بیشتر کردم و با انگشت اونا رو بهت نشون دادم خیلی نزدیک شدیم، خیلی... اما گنجشکا بازم بدون پرواز روی زمین تو چمنا مونده بودن همین که اومدم وصف حال گنجشکا رو کنم...
13 ارديبهشت 1393

یک حس شبانه

آسمان شب گوشواره های خود را به تن کرده، می نوازد به چنگ نوای  آرام شبانه ی خود را با دست باد، می رقصاند موهای سیاه پریشانش را با ابر، چشم من به تماشای آسمان شب خیره، ذهن من درون تخت کوچک دخترک مانده... زنانگی های من تا عمق آسمان شب مرا بالا می برد، نوازشم می کند، یادآورم می کند موهایم را پریشان  شانه ها کنم، لبهایم را قرمز آتشین، جانم را  مملو از حسی دلنشین، عشقم را مزه مزه می کنم در آرامش این شب سیاه ... مادرانگی های من شب آرام می شوند آرام و بی صدا مملو از نگاه، دختر را درون تخت ، نفس های او چه پاک، کوک با نوای چنگ، مادرانه های من پای همین تخت کوچکش هر شب جان تا...
28 فروردين 1393

بهار

بوی عید داره سلولای مغزم رو قلقلک میده ، داره اون ته ته دلم و به لبخند وا می داره، داره من و شعف بارون می کنه.  بوی بهار همیشه من و  از همه افکارای منفی ای که یه مدت تو خودم ریخته بودم حسابی دور دور می کنه ، بهار یه  شاخه گل سفید می چینه و میزاره گوشه ی موهام و شبنم می ریزه روی پاهای برهنم و سوقم میده به سمت یه رودخونه ی آروم تا دستم و بسپارم به جاری ی رود و چشمام و ببندم و نفس عمیق بکشم و دونه دونه سلول جدید جایگزین کنم تو این فسیلا ی کهنه ی درونم. بهار من و خیلی دوست داره و می دونه وقتی میاد حال من و هوای من میشه حال و هوای ی دختربچه ی کوچولو ای که داره موهای عروسکش و شونه می زنه، واسه همین زودتر از م...
20 اسفند 1392

تق تق تق

تق تق تق صدای چیه ... خدا اون بالا  نشسته داره دونه دونه رسم می کنه نظم زندگی ی مخلوقاتش و - سر وقت با حوصله ... هر روز میدونه چیکار کنه واسه ی فرشته ای که راهیش کرده این پایین، تا دل ببره از مامان و باباش، از دور و بریاش.. تا آسون تر کنه زندگی رو واسه ی فرشته هاش که یکیشون هم پریاست. خدای خوب و مهربون 11 اسفند ،خروس خون دم سحر یه دونه دندون داد به پریای نازنین ... حالا دیگه پریا آب که میخوره با لیوان، تق تق تق صدا می ده دل می بره از هممون. دندون دومی هم داره سر باز می کنه خدا رو شکر...     : با تشکر از مامانی که واست یه آش دندونی ی خوشمزه درست کردن عکسا: 18 اسفند خونه دوستت سوگند عزیز ...
19 اسفند 1392

دومین حرف از حروف الفبا

تصور کن فرشته ی کوچکی را درون دستانت، تصور کن چشمان فرشته ی درون آغوشت را وقتی گره می خورد با نگاه تو، تصور کن فرشته ی کوچک مهربانی را که نگاهش  باز می دارد تو را از پلک برهم زدنی، تصور کن دخترک کوچکی که فرشته وار نگاهت می کند در سکوت، تصور کن حس و حال این دست و آغوش وقتی مادری ... تصور کن ... تصور کن در این لحظه ی غرق عشق و مادری، سکوت بر هم بشکند ... دخترک آرام و دلنشین حرفی زند... چه حالی می شوی... تصور کن چه عشقی تو را تا مرز عصیان می برد... تصور کن که وقتی مادری نخستین بار بشنود کودکش حرف می زند... تصور کن حال مرا... تصور کن تو شوق این لحظه ی ناب مرا... شب بود، ماه از آسمون بالا اومده بود، اسف...
12 اسفند 1392

نیم سالگی

  وقتی تقویم هر ماه، چهارم را نشانم می دهد دلم می لرزد هر بار، دلم می رقصد انگار... دخترکی دارم که ششمین ماه تقویم خانه را خط زد ... وقتی خورشید می تابد و زمینی را گرم بودنش می کند یعنی زندگی جاریست...  دخترکم شش ماه  است که خورشید شده ،تابیده، گرم کرده و جاری ساخته زندگی یمان را. پریای نازنیم بزرگ شدنت مبارک جان مادر خدا رو شکر که تو رو دارم  و می تونم قد کشیدن شاهکار خلقت رو به تماشا بنشینم، در آغوش بگیرم و لذت بودنش را ببرم شش ماهگی: وزن 7 کیلوگرم - قد 68     ...
12 اسفند 1392

رقص نور

خورشید تو را خوب می شناسد تو را خوب می داند انگار. خورشید را دیده ام گه گاه با تو بازی می کند و تو را که لبخند می زنی بر او و دستان کوچکت را بازی می دهی با سرانگشتان آفتاب. باز هم گوشه ای از پرده اتاق کنار رفته و  رقص نور به راه افتاده ... تو را نظاره می کنم که در تلاش برای گرفتن خورشیدی، برای گرفتن نوری که صورت زیبایت را گرم کرده و چشمان کودکانه ات را نیمه باز نگاه داشته... دستانت در تلاش برای لمس نور! و نور است که می رقصد درون دستان کوچک پریایی که چندی پیش همنشین بود با نور در آسمانی که اکنون خیلی دور است از او... نور می رقصد ، دستان کوچکت می رقصند، لبخند می زنی، مرا نگاه می کنی و نشانم می دهی بازی ی  هیجان انگیزی را ...
28 بهمن 1392

فرستنده

یه وقت هایی بود، کمی قبل تر ها، در زمان هایی که اصلن هم دور نیست،  آدم هایی بودند که خیلی دوستشان داشتم، یک آدم هایی که وقتی زنگ در خونه مان را می زدند یک چیزهایی شبیه زنگوله ته دلم شروع به دیلینگ دیلینگ می کرد و ذوق بود که از لب و دندان من آویزان می شد ، آدم هایی که برایم پر بودند از نوید، از امید، از حرفای نگفته، از تازه ها، از عکس ها، از دوست داشتنی ها ... دلم یکی از آن آدم ها را می خواهد، یک پست چی که برایم نامه ای آورده باشد، نامه ای از جایی دور، جایی که یک کسی که دوستم دارد، دلش به ناگهان برای من تنگ شده باشد و سطر به سطر دلتنگی هایش را نوشته باشد یک گل برگ گل هم چاشنی نامه کرده باشد و فرستاده باشد برای من، برای این روزهای ...
25 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد