پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

دستانت

این دستی ست که با سخاوت تمام باز نگه داشته شده است و می دانم که نور طلب می کند برای پاک ماندن، برای صداقت، برای بی ریایی و برای درستی... بی صبرانه در انتظار لمس دستان کوچکت هستم برای نوازش این همه زیبایی و پاکی روی گونه هایم... تا یادم بیاید آدمی یعنی همین قدر پاک و ساده و خالص... تا یادم بماند همیشه شروعی هست برای صادق بودن... آرزو می کنم دستانت برای همیشه پاکی را از آن خود کند... کف دست راستت عزیزم ...
21 اسفند 1391

روزهای پشت سر

روزهای آخر سال یکی پس از دیگری درگذردند به سوی بهار، به عقب که باز می گردم روزهای بر من گذشته ای را می بینم که گاه همچون یک خط ممتد در سکوت و یکنواخت و گاه از ارتفاعات سخت تپه ماهورها گذر کردم و البته روزهایی نیز به دشت های شقایقی رسیدم که با خنکای شبنم های دشت آرام گرفتم، انقدر آرام که نشستن تک تک شقایق ها را برگوشه گیسوانم به تماشا بنشینم و اکنون در واپسین روزهای این سال دستانم مملو از شقایق های عاشقانه ای است که از برای پا گرفتن عشقی بزرگتر در باغچه های زندگی یمان جای می دهم، شقایق هایی که وقتی تو بیایی با خودت بزرگ شوند و سیراب ه آرامشت کنند... خانه غرق عاشقی به توست... سه ماه گذشت و تو تمامی ی این روزها درون من با من یک نفس بودی، بر...
10 اسفند 1391

چرا وبلاگم...

اینجا برای من صرفاً یه جا برای نوشتن خاطرات نیست اینجا رو با عشق جلو می برم تا همه لحظه های شیرین عشق یک مادر و پدر به فرزندش رو ثبت کنم، تا اگه فردا از راه رسید و گرد زمان و مشکلات روی روابطمون نشست، یادمون بیاد روزهایی داشتیم که نفس به نفس هم زندگی کردیم... روزهایی که برای بودنمون به بودن دیگری نیاز داشتیم... تا بدونیم عشقمون به چه نحوی شکل گرفت و تا کجای وجودمون رخنه کرده بود، روزهایی که بازگشت و تکراری ندارند اما کافیه با نیم نگاهی به اون روزها دلمون آروم بگیره، اشک شوقی روی گونه هامون بغلطه و هرگز دست های همدیگه رو فراموش نکنیم...  بچه ها وقتی بزرگ میشن خواسته یا ناخواسته فاصله بین اونا و پدر و مادرشون هم بزرگ و بزرگ تر می شه انق...
8 اسفند 1391

شماره 8

دیدن دوباره تو بال و پرهای مادرانه ام را شانه می زند با شوق و چنگ می نوازد با عشق ... آینه زیبایم نشان می دهد امروز، عطرها هورمون هایم را بی تاب نمی کند انگار، موهایم با سفیدی می درخشد در نور، آسمان غرق عشق بازی در ابر، بوی نرگس، آرام می خزد از لای درز پنجره های خانه، کاج کوچه امروز با نسیم می رقصد... همه گویی با هم قصه عشقِ امروز مرا می دانند -قصه دیدن فانوسک دل- همه انگار یکصدا می خوانند آواز خوش مادر را... دیدن ده ها فانوسک کوچک در دل مادرانِ اینجا (رادیولوژی دکتر شاکری) بازی نور به راه انداخته است ، ای کاش همه می دیدند اینهمه نور اینجاست... جای رنگ گهواره و ظرف غذا، نور ذخیره می کردند از برای فردا! این دو چند تا ابد هستند دور و بر ما...
2 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد