پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

رقص نور

خورشید تو را خوب می شناسد تو را خوب می داند انگار. خورشید را دیده ام گه گاه با تو بازی می کند و تو را که لبخند می زنی بر او و دستان کوچکت را بازی می دهی با سرانگشتان آفتاب. باز هم گوشه ای از پرده اتاق کنار رفته و  رقص نور به راه افتاده ... تو را نظاره می کنم که در تلاش برای گرفتن خورشیدی، برای گرفتن نوری که صورت زیبایت را گرم کرده و چشمان کودکانه ات را نیمه باز نگاه داشته... دستانت در تلاش برای لمس نور! و نور است که می رقصد درون دستان کوچک پریایی که چندی پیش همنشین بود با نور در آسمانی که اکنون خیلی دور است از او... نور می رقصد ، دستان کوچکت می رقصند، لبخند می زنی، مرا نگاه می کنی و نشانم می دهی بازی ی  هیجان انگیزی را ...
28 بهمن 1392

فرستنده

یه وقت هایی بود، کمی قبل تر ها، در زمان هایی که اصلن هم دور نیست،  آدم هایی بودند که خیلی دوستشان داشتم، یک آدم هایی که وقتی زنگ در خونه مان را می زدند یک چیزهایی شبیه زنگوله ته دلم شروع به دیلینگ دیلینگ می کرد و ذوق بود که از لب و دندان من آویزان می شد ، آدم هایی که برایم پر بودند از نوید، از امید، از حرفای نگفته، از تازه ها، از عکس ها، از دوست داشتنی ها ... دلم یکی از آن آدم ها را می خواهد، یک پست چی که برایم نامه ای آورده باشد، نامه ای از جایی دور، جایی که یک کسی که دوستم دارد، دلش به ناگهان برای من تنگ شده باشد و سطر به سطر دلتنگی هایش را نوشته باشد یک گل برگ گل هم چاشنی نامه کرده باشد و فرستاده باشد برای من، برای این روزهای ...
25 بهمن 1392

یه جدید دیگه

دخترکم چند وقتی ی افتادی رو حرف زدن و واسه خودت جمله جمله داری حرف می زنی و آواز می خونی و خودت از شنیدن صدای خودت لذت می بری  و گاهی قه قه می زنی و این ذوق و لذت رو به من و بابا هم منتقل می کنی  و ما رو هم یه دنیا شور و نشاط می دی عزیز دل مامان. ریزه کاری ی جدید زیاد داری البته که اینجا به ذکر چنتاشون بسنده می کنم وگرنه شما فرشته ها  تو هر لحظه تون یه دنیای جدید رو می شه... عزیز دلم یه هفته ای میشه که پاهات شده  یکی از اسباب بازی های هیجان انگیزت کم کم داری میشینی البته با کمک اینم لباس خودته که کوچیک شده و هدیه دادی به عروسکت پریا! مامان جون خیلی دوست دارم خیلی عاشقتم خیل...
6 بهمن 1392

یک لحظه ی ناب مادری

شب از نیمه گذشته است... سکوت شهر در آغوش سرمای شب جا گرفته است... پشت پنجره نمناک از عرق های سرد آغوششان... درختان کاج همچنان استوار، کوچه اما تنها در غربت است... نور بزرگراه سوسو می زند شایدم دلبری می کند برای ماه! یخ نشسته روی ساقه های خشک، روی شیشه ها. من اینجا در خانه ام، غرق در گرمای آغوش مادرانه ام... خیسه گونه های اشک آلوده ام... اشک مادرانه ای که از ناخوداگاه من روانه می شود، قطره قطره از گونه های من می چکد، روی دستان کوچکت جا خوش می کند، دست کوچکت درون دست من ،چشم دلربای تو بسته است، شیر می نوشی از جان مادرت، جان می دهم برای این لحظه ام، اشک امانم نمی دهد، عشق سراپای جانم است، شیر با عشق توأم است، هر چه هست لذت است، خانه گرم ...
3 بهمن 1392

روزانه ها 2

  دخترک دلربای من حالا دیگه وسایلای روزانه تو دارن رنگ و بوی تازه ای به خودشون می گیرن. قطره آهن اضافه شده تو برنامه روزانت ،کتاب قصه هات که خیلی دوسشون داری ، او عروسک پروانت رو هم با شور و هیجان زیادی دست می گیری و هر بار که دو تا انتخاب برات می زارم بینشون حتمن این پروانت رو بر میداری . دوست دارم خوشگل مامانی اینا برای من یه دنیا عشق و زندگی به همراه داره عاشقانه های من شده همین خورده ریزای با ارزش تو عزیز دلم، دست خدا تو دستات... ...
1 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد