بهار
بوی عید داره سلولای مغزم رو قلقلک میده ، داره اون ته ته دلم و به لبخند وا می داره، داره من و شعف بارون می کنه. بوی بهار همیشه من و از همه افکارای منفی ای که یه مدت تو خودم ریخته بودم حسابی دور دور می کنه ، بهار یه شاخه گل سفید می چینه و میزاره گوشه ی موهام و شبنم می ریزه روی پاهای برهنم و سوقم میده به سمت یه رودخونه ی آروم تا دستم و بسپارم به جاری ی رود و چشمام و ببندم و نفس عمیق بکشم و دونه دونه سلول جدید جایگزین کنم تو این فسیلا ی کهنه ی درونم. بهار من و خیلی دوست داره و می دونه وقتی میاد حال من و هوای من میشه حال و هوای ی دختربچه ی کوچولو ای که داره موهای عروسکش و شونه می زنه، واسه همین زودتر از م...