دغدغه
شب از راه رسیده است و چشمان من رو به پنجره... بیدار... به تو می اندیشم، نیمه شب از راه رسیده است و چشمان من رو به سمت دیگری... بیدار... به تو می اندیشم. سیاهی ی شب کم جان گشته است و جایش را به رنگ خاکستری ای می دهد که لحظه به لحظه رو به روشنایی می رود و در این لحظه ها، چشمان من بیدار... به تو می اندیشم. هنوز برای شندین صدای ناخوشایند زنگ بیداری ی کوک ساعت کمی زود است و من بی تفاوت به آن بر می خیزم. در راه در آژانس نشسته ام... کتابی در دستم و ذهنی که در لابه لای سطرح های کتاب تنها به تو می اندیشد و گاهی حتی چیزی از آنچه خوانده بودم را به یاد هم نمی آورم جز اندیشه های خود به تو. پشت میز کار چشمانم رو به مانیتور، تنها به تو می اندیشم. ا...
نویسنده :
mom_and_kid_momentss
13:19