پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

امروز صبح

صبح  به استقبال از بیدار شدنت کنار تختت روی زمین، چمپاتمه زده بودم و انتظار بیدار شدنت رو می کشیدم. دلم برات تنگ شده بود  و منبع تغذیه ایت هم داشت با تیر کشیدن های پیاپی خودش دلتنگیش رو بروز می داد. چشمام خیره شده بود به چشم های بسته نازت  و دستام دست های کوچیک مخملیت رو توی دستش گرفته بود و لذت دنیا رو به تنم منتقل می کرد. مادرانه هایم ترشح می شدن و من و وسوسه بوسیدن صورت مثل ماهت می کردن، همه وجودم پر شده بود از دلتنگی به تو. اگه ساعت ها برای خوابوندنت انرژی صرف کرده باشم  و خسته و بی رمق شده باشم همین که به خواب می ری دلم برات تنگ می شه و انگار همه اون ساعت ها هرگز وجود خارجی نداشتند انگار ساعت ها بوده ک...
29 مهر 1392

غیر منتظره ها

درست همون لحظه ای که خوابیدی و من فکر می کنم دیگه وقتشه بزارمت توی تختت، چشمات باز می شه و انگار ساعت ها بوده که خواب بودی و دیگه قصد لحظه ای پلک روی هم گذاشتن رو نداری... درست همون لحظه ای که باید بیدار باشی، خواب عمیق میاد سراغت... درست همون لحظه ای که پوشکت رو عوض کردم و با خیال راحت داریم با هم مادر و دختر بازی می کنیم، یه اتفاق تازه اون تو می  افته... درست همون لحظه ای که پیش خودم فکر می کنم آخیشششش دیگه خواب شبانت منظم شده، کل همون شب رو بیدار می مونی... درست همون لحظه ای که فکر می کنم چقدر همه چیز آرومه، صدای گریه هات تا خود ابرا بالا می ره... درست همون لحظه ای که فکر می کنم زمام بچه داری ت...
15 مهر 1392

چهل تا روز

چهل تا شب و روز گذشت و بالاخره این چهل روزگی هم گذشت...  مهر از راه رسید و پاییز رنگ رخسار نشون داد، پاییز با خودش عاشقی میاره و تو ژرف ترین لحظه های غم آلودش یه حس عاشقی و دلبستگی به آدم می ده که دوست داشتنیش می کنه  اما تو این روزهای پاییزی ی من ، دیگه لازم نیست برای حس عاشقی به ژرفای اون برم ، تو کنار منی و عشق همین جا در آغوش من دلبری می کنه و من نفس می کشم در این هوای پاییزی با عطر تن تو ... چهل روز از اومدنت گذشته و حالا دیگه تو  شدی همه چیز ما تو این دنیا، حالا دیگه زندگی رو یه جور جدید می بینیم و همه قدم های ما بسته به قدم های توست... دیگه کم کم یه صداهایی از خودت در میاری که قند تو دل ما آب م...
14 مهر 1392

شیر

این مایع حیات، این یگانه منبع جاودانگی ی این روزهای تو، این سرشار از داشته ها، این سپید پاک را خدا برایت بی افزایدش دخترم. به راستی که یکی از شاهکارهای خلقت است همین شیر، این روزها همه دلبستگی و وابستگی ی تو همین شیر است و شیر است و شیر... عاشق لحظه های شیر خوردنت هستم، لحظه هایی که چشم در چشم من شیر می خوری، لحظه هایی که چشم بسته شیر می خوری، لحظه هایی که شیر را با ولع می خوری، لحظه هایی که برای شیر سرت را بی وقفه این طرف و آن طرف تکان می دهی تا پیدایش کنی، لحظه هایی که انگشت مرا می فشاری و می خوری، لحظه هایی که دستت را زیر چانه ات می گذاری و می خوری، لحظه هایی که لج می کنی و مابین شیر خوردنت گریه می کنی، لحظه هایی که سینه ام را با د...
2 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد