امروز صبح
صبح به استقبال از بیدار شدنت کنار تختت روی زمین، چمپاتمه زده بودم و انتظار بیدار شدنت رو می کشیدم. دلم برات تنگ شده بود و منبع تغذیه ایت هم داشت با تیر کشیدن های پیاپی خودش دلتنگیش رو بروز می داد. چشمام خیره شده بود به چشم های بسته نازت و دستام دست های کوچیک مخملیت رو توی دستش گرفته بود و لذت دنیا رو به تنم منتقل می کرد. مادرانه هایم ترشح می شدن و من و وسوسه بوسیدن صورت مثل ماهت می کردن، همه وجودم پر شده بود از دلتنگی به تو. اگه ساعت ها برای خوابوندنت انرژی صرف کرده باشم و خسته و بی رمق شده باشم همین که به خواب می ری دلم برات تنگ می شه و انگار همه اون ساعت ها هرگز وجود خارجی نداشتند انگار ساعت ها بوده ک...
نویسنده :
mom_and_kid_momentss
14:42