یک فنجان چای داغ
فنجان چای تازه دمی در دستم از پشت شیشه های سرد پنجره، باغچه پاییزی خانه را تماشا می کنم و آسمانی را که تا صبح باریده و حالا خااکستری های ابرها همه وسعت آن را پر کرده اند. چقدر می چسبد یک فنجان چای داغ، وقتی خیالت در آرامش است، وقتی کنار دخترکی که به آرامی و در سکوت به خواب رفته است نظاره گر پاییز در خیابان باشی، گرم باشی و سرما را به تماشا بنشینی و گه گاهی چشمان بسته فرشته ای را در خانه ات گوشه چشمی نظاره کنی و نفس عمیقی از جانت بازدم کنی. پریای نازنینم، این روزها صدای خنده هایت خانه را آهنگین کرده، تو بزرگ تر شده ای در این قامت کوچکت و مادر دلباخته تر از همیشه روزهای مادرانه خود را سپری می کند. پاییز ...