پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

یک فنجان چای داغ

 فنجان چای تازه دمی در دستم از پشت شیشه های سرد پنجره، باغچه پاییزی خانه را تماشا می کنم و آسمانی را که تا صبح باریده و حالا خااکستری های ابرها همه وسعت آن را پر کرده اند. چقدر می چسبد یک فنجان چای داغ، وقتی خیالت در آرامش است، وقتی کنار دخترکی  که به آرامی و در سکوت به خواب رفته است نظاره گر پاییز در خیابان باشی، گرم باشی و سرما را به تماشا بنشینی و گه گاهی چشمان بسته فرشته ای را در خانه ات  گوشه چشمی نظاره کنی و نفس عمیقی از جانت بازدم کنی. پریای نازنینم، این روزها صدای خنده هایت خانه را آهنگین کرده، تو بزرگ تر شده ای در این قامت کوچکت و مادر دلباخته تر از همیشه روزهای مادرانه خود را سپری می کند. پاییز ...
29 آبان 1392

پریا به روایت تصویر

  پریا در دوماهگی (تولد عمو)   پریا در حال تمرین بوکس پریا و راهی شدن به حمام وقتی پریا خیلی شبیه بابا می شه پریا تو ماشین  (سفر به تبریز همین چند روز پیش) در حالی که داره به جایی که ازش اومده نگاه می کنه    اینم همون جایی که پریا خیره شده بهش ، همون جایی که ازش اومد به این دنیا- چقدر هم اون روز آسمون قشنگ بود- خدایی تماشا هم داره اینم وقتی بعد از مدتها تماشای آسمون برگشته و به من نگاه می کنه  و حتمن داره می گه مامان خیلی خوشحالم که کنارتونم پریا در یک صبح سرد و زیبای بارانی پریا وقتی خوابش میاد در ساعت ١٢:٣٠ بامداد دیشب صبح همون روز س...
28 آبان 1392

روزهای پایانی

پریای من! پریای نازنین، نزدیک به نه ماهه که نفس به نفس هم داریم روز و شب رو می گذرونیم، با هم یه کوچولو از پاییز رو دیدیم، زمستون رو تجربه کردیم، بهار رو نفس کشیدیم و الان هم که تابستونه و تو قراره همین روزا از دلم بیرون بیای و به تماشای خوب و بد این دنیا بشینی، خیلی انتظار این روزها رو کشیدم، انتظار دیدن چشمات رو، انتظار لمس دست هات رو، انتظار بوی تن کوچیکت رو، انتظار خنده هات رو و حتی انتظار بدقلقی های کودکانت رو . تمام این مدت من و بابا شب و روزمون تو بودی و اومدن تو... اما راستش رو بخوای الان که اومدنت این همه به من نزدیکه دلم گرفته... دلم تنگه ... دلم می لرزه ... باورم نمیشه داری میای، باورم نمیشه دیگه تو دلم نباشی، درکش ...
28 آبان 1392

مثلث عشقی

دچار شده ام... دچار یعنی عاشق* و من دچار دخترکی شده ام که چراغ های خاموش گوشه کنار قلبم را یکی یکی روشن می کند و مرا برای این زندگی، رنگ دوباره ام می دهد. دچار دخترکی که هر گاه وسعت این دنیا برایم تنگ می شود و دلم می خواهد پنجره آسمان را بگشایم و از آن طرف آسمان نفس بکشم تکانی می خورد و یادم می آورد که چگونه آن جای تنگ برایش دنیایی است و نفس می کشد و برای زندگی و زنده ماندن در تلاش است. دچار دخترکی شده ام که لحظه لحظه به خاطرم می آورد که چقدر باید با خودم مهربان تر باشم و گاه مرا دچار خودم نیز می کند و هرگاه یادم برود که من نیز هستم، دچار از راه می رسد و دچار ترم می کند...  و من دچار شده ام  و می دانم که دچار شدن با آدمی...
28 آبان 1392

فرنی

این روزا تو خونه ی کوچیک و عاشقانه ما، بوی فرنی همه فضا رو پر کرده، عطر بویی که قند تو دل یه مامان و بابای فرزند شیفته آب می کنه ، مامان بابایی که وقتی فرنی رو استشمام می کنن یادشون می ره ذهنشون درگیر چه ها بوده و چه ها که باید و نباید... وقتی تو خونه یه مامان و بابا بوی فرنی بپیچه دیوونه وار غرق بوسه می کنن اون فرشته کوچیکی رو که این عطر بهشتی رو براشون به ارمغان آورده... این روزا خونمون پر شده از بوی تن دخترکم، بوی پریا، عطر خوش عاشقی، بوی بچه، بوی فرنی... بوی بچه یعنی بوی خنکای گرم زندگی! یعنی بوی نفس های تازه برای زندگی. یعنی بوی بودن و ماندن. عطر پریا، عطر بچگی، بوی فرنی... یعنی ته زندگی فرنی ی خوردنی ی من دوستت دارم...
26 آبان 1392

لذت

فقط خود خدا می دونه زمانی که مشغول  خلق تو بوده و به ظرافت و کوچیکی ی دست و پاهات که رسیده چه حسی رو داشته و تو آسمون ها چه غوغایی بوده... وای که چقدر ماهرانه خلق کرده تن پاک و دوست داشتنی ی تو رو دخترکم، لمس و درک این همه ظرافت از توان احساست من و بابا قاصره، حتی تماشای وجود تو آسمون رو پر می کنه از صدای لذت ما، از صدای شکرانه ما، از صدای فتبارک الله ما دخترک نازنینم. تنت سلامت مادرم.         ...
21 آبان 1392

تن پوش

دخترکم- پریای من- بوئیدن و لمس و شستن لباسای کوچولوی تو این روزا برای من و بابا یکی از لذت بخش ترین و دوست داشتنی ترین نعمت هایی ی که خدا نصیبمون کرده عزیزم. عاشق لباسای کوچولوی تو هستم مامان جان. بارها تو روز میرم سراغ لباسات و بغلشون می کنم و با چشمای بسته بوشون می کنم که به راستی بوی بهشت می دن بوی زندگی، بوی یه دنیایی که وقتی ذهن تجسمش می کنه پر شده از عشق و زیبایی. دوست دارم  ممنون مامان جان که کنارم هستی و دوست داشنی ترین چیزای زندگی رو بهم عطا کردی. ...
19 آبان 1392

حال خوب امروز...

دخترکم- پریای نازنین- از این به بعد با همدیگه توی نیست ها می گردیم و یه هست پیدا می کنیم برای روزایی که دنبال یه چیز هر چند ساده هستیم تا حالمون رو خوب کنیم. می خوام چشمامون قشنگتر ببینه و حالمون هر روز  با وجود یه چیز حتی خیلی کوچولو بهتر شه... امروز تاریکی ی خونه دلگیر شده بود و کم کم  در و دیوار خونه داشتند خودنمایی می کردن که با کنار کشیدن پرده ها همه چیز به کلی عوض شد... با همدیگه رفتیم کنار پنجره و  هر دو به تماشای نم نم های باران نشستیم، من برات از بارون گفتم و تو هم نگاه می کردی و من می دونم که بارون رو دیدی و فهمیدی... یه کوچولو هم دستای قشنگت رو  خیس بارون کردم تا خوب لمسش کنی و تو هم با لمس بار...
12 آبان 1392

واکسن

یه هفته بود که دل  تو دلم نبود و سرگردان و مضطرب امروز رو فردا می کردم. انگار قرار بود قلبم رو از جا در بیارن، نگاهت که می کردم تنم یخ می کرد ، دستای کوچیکت رو می گرفتم و اشکام  آروم و بی قرار گونه هام رو خیس می کردن اولین بارون پاییزی دیشب شروع به باریدن کرد و دل منم باهاش شروع به هق هق کرد، لالایی می خوندم و نگاهت می کردم  و بارون رو گوش می دادم و منتظر امروز بودم و این انتظار حالم رو دگرگون کرده بود، 5 آبان شد و روز واکسن ... چقدر این کلمه برام رعب آور و دردناک بود، حتی دلم نمی خواست  به زبون بیارمش فقط و فقط برای اینکه عزیز دلم، پاره تنم قرار بود واکسینه بشه و تنم از دردناک شدن تنش به درد می آمد... امروز...
5 آبان 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولو- خاطره زایمان

مرداد از راه رسیده بود و از همون روزای اول حس و حال خونه هم یه شکل دیگه به خودش گرفته بود همه در انتظار ظهور پریای نازنین لحظه ها رو یکی یکی ثانیه شماری می کردن. شور و شعف خاصی همه جای خونه رو پر کرده بود و دور و برمون پر شده بود از آدمایی که دوسشون داشتیم و همگی با هم امروز رو فردا می کردیم به امید اومدن پریا... با اینکه خودم می دونستم هنوز زوده اما دیگه صبرم داشت لبریز می شد و این لحظه شماری ها برام لذت بخش بودند. بابا از من هم بی تاب تر بود و شبا رو تا دم دمای صبح بیدار می موند و هر شب به امید به دنیا اومدن پریای زندگیمون کنار من به آسمون خیره می شد و ستاره ها رو نگاه می کرد. پریای مامان هم که قربونش برم همه چیزش حساب شده و ب...
5 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد