پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

مامان که باشی

مامان بیا، مامان بگیر، مامان بشینم، مامان بخورم، مامان ببینم، مامان بده، مامان بخونم، مامان اینجا، مامان تو اتاق، مامان بخوابیم، مامان آهنگ، مامان برقصیم، مامان کتاب، مامان لباس، مامان کجا، مامان برم؟ مامان درسته؟ مامان درست کن، مامان...  وقتی مامان میشه همه چیز، وقتی مامان میشه یه موجود مقدس، وقتی مامان میشه همه زندگی واسه یه دخترک کوچولو، یه مامان چقدر باید مراقب مامان بودنش باشه و شونه هاش و قوی کنه واسه این مسئولیت بزرگ... یه مامان چقدر باید مامان بودنش رو لای پنبه نگه داره تا مبادا خدشه دار بشه و  دخترک کوچولو دلش قرص بمونه که همه چیزش درست سر جای خودشه و ته دلش همیشه آروم باشه و پیش خودش بگه درسته این دقیقن خودشه...
30 آبان 1393

نو روز

"ییک، دوووووو، سی، چار"، همه چیز را می شماری تا چهار ... و این چهار عدد چقدر ابر سفید باران زا بالای سر من درست می کنند و چقدر باران های عاشقانه از آن ابرها روزهای پاییزی من و تو را دستخوش احساس می کنند، گاهی زمان از دستمان خارج است و هی دنبالمان می کند و هی به گرد پای من و تو هم نمی رسد و یهو به خودش می آید می بیند تاریک شده، روز گذشت... ساعت های من و تو پر است از با هم بودن ها با هم بال در می آوریم به آسمان پرواز می کنیم، ماهی می شویم به اعماق دریا می رویم، برای هم قصه می خوانیم هر کدام به روش خودمان و صد البته روش قصه گویی تو با همان دو کلمه می ارزد به تمام قصه های من... گاه با هم دعوا می کنیم حتی، اما دل کوچک مهر...
29 آبان 1393

لحظه های با تو بودن

یه وقتا اتفاقای با ارزشی جلوی چشممون دارن شکل می گیرن و ما با اینکه شش دانگ حواسمون روی اونا متمرکزه نمی بینیمشون . لباسای توی کمدت رو مرتب می کردم و یکی یکی بزرگترا و جدیدا رو جایگزین لباسای کوچولوی قبلی می کردم  واقعن حالم دگرگون شده بود از این همه تغییر و بزرگ شدن، باورم نمی شد یه روز یه لباسی رو به تن می کردی که قد تنه لباست حتی کمتر از یه وجب بوده دخترم... تو کی این همه بزرگ شدی که من ندیدم... کی این همه وقت گذشته که باورش این همه برای من سخته. چقدر قد کشیدنت شیرینه عزیزک و چقدر دلتنگ کوچکی های تو هستم . چقدر روزهای زندگی آدم ها سریع می گذره و میره و میره و تبدیل می شه به خاطره... با اینکه لحظه به لحظه با تو بودم و کنارت روزه...
5 آبان 1393

این و آن

دیروز تو پارک: - "عزیزم  هوا که خوبه هنوز اینهمه سرد نشده چرا اینهمه بچه رو پوشوندی کلاه گذاشتی اینهمه سخت نگیر بزار بچه نفس بکشه"! امروز تو پارک: - "وا دخترم از تو بعیده چرا سر بچه رو لخت گذاشتی همینجوری آوردی پارک ، باد میره تو گوش بچه سرش سرما می خوره هوای پاییز خطرناکه یه کلاه سرش کن سینش و خوب بپوشون"!!! من: اینم پریا در پارک: البته این عکس سه ماه پیشه ...
5 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد