پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

خاطرات

پریای نازنیم مدتی ست یکی از بهترین ها برای تو شنیدن خاطرات کوچولویی های مامان نازنینه... این شد که ما دوباره به خاطراتی ریز و درشتی که از کوچولویی هایمان در ذهن داریم سر می زنیم و به واسطه ی لطف تو همه ی روزهای خوب کودکی را دوباره و دوباره مزه مزه م یکنیم و به زبان می آوریم. بهترین ها برای تو روزهایی ست که با عزیزی گذشته بر من. روزهای شیرین من با مهربان مادربزرگی که به راستی هنوز باورم نیست نبودنش را و هنوز دلتنگ خانه ی کوچک و گرم او و صندقچه پر رمز و رازش هستم و هر بار که برایت از روزهای من و عزیزی خاطره ای را به زبان می آورم دلم می تپد برای موهای سفیدش ،برای دست های گرمش و زانوهای پر مهرش. خاطره چیزی نیست که از یاد بر...
15 آذر 1394

یه روز پارکی

من و پریا توی پارک محلی ی نزدیک خودمون (اصلاح کاملن ساخته شده توسط دخترک مو خرمایی من) من مشغول جمع کردن دونه دونه برگ های زرد پاییزی ی ریخته شده زیر پا، پریا مشغول جمع کردن نی نی برگ هایی که دنبال ماماناشون می گردن! و بلند بلند شعر پاییزه پاییزه رو می خونیم، بلند بلند... بچه ها توی پارک سرگرم بازی، یکی مامانش رو صدا می زنه : مامان ببین چجوری از اینجا بالا می رم. مامان گرم صحبت ... یکی دیگه داره شعر پاییزه رو با ما تکرار می کنه. مامان بچه غرق در گوشی... یکی دیگه داره گریه می کنه من لواشک می خوام مامان بچه: میخوای به بابات زنگ بزنم بیاد سراغت؟! یه مامان بزرگ صبور و خندان هم داره به ما نگاه می کنه...
8 آذر 1394

مارک لباس- تفکر سازنده

- مامان نازنین مارک لباس برای چیه؟ - مثل شناسنامه می مونه برای لباسا - خوب یعنی برای چیه؟ - برای اینکه بدونیم جنس لباس از چیه؟ کی درستش کرده ... - چرا ادم با مارک لباس می سوزه؟ - چجوری می سوزه؟ - خار داره. شما و بابا هم همش می سوزید؟ - نه. مگه تو میسوزی؟؟؟؟؟ - آره مارک لباسام همش من و می سوزونن سفت هم هستند در نمیان! - عزیزم خوب چرا زودتر به من نگفتی تا برات درشون بیارم؟ - آخه می خواستم خودم درش بیارم. بهش هم گفتم دست از سر من بردار، آخه دوسش ندارم! این شد که من و دخترک مو خرمایی من یه سرگرمی جدید پیدا کردیم . کندن مارکهای تیز و خار دار از لباس های دخترکم که مدتی بوده داشته به وجود آزاردهنده اونها ف...
8 آذر 1394

ذهن های آشفته

مامان خوب، مامان مفید، مامان مهربان، مامان مقتدر، مامان خدمتگذار، مامان بد، مامان عجیب غریب، مامان دیروز، مامان امروز، مامان شاخ دار، مامان دم دار، مامان چنین و چنان ... وای از اینهمه مامان با اینهمه تعریفای دنباله داری که این روزها پخش شده بین همه و ذهن یه مامان عادی رو آشفته و درگیر خودش کرده. نمی دونم اینهمه از انواع مامان، از کجا پیدا شده و چه جذابیتی داره که یه مامان عادی رو مجبور می کنه تو ده ها گروه عضو بشه شاید بتونه بفهمه چه جور مامانی باید باشه تا بهش انگ چسبیده نشه تا چیزی جز مامان جلوه نکنه، تا به به و چه چه همه رو بشنوه... یه مامان مامانه، یه مامان عادی و واقعی خودش می دونه که چه جور مامانی باشه برای بچه خودش، لازم...
8 آبان 1394

یه بغل آرامش

"مامان میشه بغلم کنی؟" تو که تو بغل منی " اینجوری که نه" پس چجوری؟ "یه بغل واقعی" یه بغل واقعی چه جوریه مگه؟ " مثل وقتی که از دنیا اومده بودم"؟! چجوری یعنی؟ "یعنی فقط من و بغل کنی و با هیچکسی حرف نزنی تلویزیون هم نبینی" یعنی یه بغل دو نفره پر از ماچ؟ " نه یعنی یه بغل که حرف نزنیم فقط هم مال من باشه"!!!     یه بغل آرامش در سکوت و بی کلام تقدیم به تو دخترکم...   ...
2 آبان 1394

یک روز زیبا

باران می بارد، با هیاهو. باران می بارد با عجله، آسمان فریاد می زند باران را و زمین، زمین می بلعد باران را، سیراب می کند عطش های مدتها خشکی ی دهانش را، می گرید روزهای دوری از باران را، می آرامد در آغوش قطره های خیس باران و باران فریاد می زند باریدنش را، می رقصد روی برهنگی های زمین ، می لغزد روی خواهش های بی پایان خشکی ی زمین و من و تو می نگریم این هم آغوشی ی زیبا را، این وصال دلچسب را. من تو را زیر باران می رقصانم و تو باران را مزه مزه می کنی لابلای انگشتان کوچکت. من تو را بلند صدا می کنم زیر نمناکی های سرد باران و تو مرا صدا می کنی زیر قطره های شفاف باران. باران می بارد و من باران را بغل می کنم و برای زمین...
1 آبان 1394

فلسفه و منطق

  توی ماشین در حرکت...  توی صندلی خودت نشسته بودی چشمت به وسایل توی دست من می افته. کمربندا باز می شن از روی صندلی بلند می شی میای تو بغل من،  و این حرکت در طی 45 دقیقه بالغ بر 30 بار اتفاق می افته... - پریا دخترم می تونم یه چیزی بهت بگم؟ : آره مامان اشکالی نداره - پریا تنم درد گرفت گرمم شده میخوام یکم تنها باشم : آخه من نشستم - آخه شما دائم داری می ری و میای من گرمم شده استخونم درد گرفت : خودم ی معاینه می کنم الان دخترم! خودم پیشتم اصلن نگران نباش _ آخه منم آدمم،  منم  ی وقتا می خوام تنها باشم سرم تو کار خودم باشه  این و می دونی؟ : چی و؟ - همین که گفتم منم آدمم : نه...
16 شهريور 1394

یک رویارویی جدید

بی صدا و آرام وارد می شود، جای می دهد وجودش را، پر می کند فضا را ،عوض می کند بافته ها را ، تغییر می دهد کودکی ها را... بمب بی صدای دوسالگی. دوسالگی که از راه می رسد، مهم نیست چقدر می دانی از کودکی های کودک دو ساله ات، مهم نیست چقدر همگام بوده ای با کودکت تا به امروز، دو سالگی که می آید خودش برای خودش قلمرو جدیدی بنا می کند، خودش برای خودش قوانین جدیدی وضع می کند، خودش برای خودش حکمرانی ی جدیدی وضع می کند، می شود کودکی در لباس حکمرانی قدر، زورگو، لجباز،فهیم، دانا، پر از پرسش های ریز و درشت، پر از تخیلات عجیب، پر از هنر، پر از هیاهو، پر از انرژی، پر از دانسته های مبهم، پر از لغات قلمبه، پر از فراز و نشیب، پر از دوست داشتنی های تازه، .....
12 شهريور 1394

تولدت مبارک

یه صدا یه جور ندا یه زمزمه از اون بالا میون چهلچراغ روشن ستاره ها یه ترنم یه نسیم خنکای شبنم روی گلا لابلای رقص بارون روی برگای درختای سپیدار تو باغ آسمون میون سکوت مبهوت نگاه تک تک فرشته ها روی بال و پر پرواز پرنده های خوش صدا توی دستای کوچیک قاصدک هاااااای خوش خبر روی زانوووووی امن خداااااااا یه فرشته اومد و درست نشست رو قلب من روی لحظه های ناب بودنم اومد و نشست درست رو مختصات زندگی اومد و با عطر وجودش من و خم کرد به سجود یه صدا یه  جور ندا یه زمزمه از اون بالا اومد و زلف من و گرهی زد به بهشت اومد و مادرم کرد و نشست تو سرنوشت اومد و شد پریای نازنین پریای قصه ی زن...
4 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد