پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

تولدی دیگر

چه بیتابانه می خواهمت هوا گرم است، آسمان آبی ست، زمین داغ است، دلم آرام، نگاهم بر زمان خیره، لبم لبریز از عشق است، زمان در گیر و دار ثانیه، می رود آرام نه اما، می رود با سرعت بی باوری انگار، می رود، بی رحم و بی پروا... هوا گرم است، شهریور ماه تو در بستر خانه، هوا گرم است اما یک ملایم باد می آید در خانه، می وزد بر گونه های زندگی ، می نوازد جان مادر را دوباره، نگاهم بر زمان، بر چهره ی زیبای تو، بر روزهای پشت سر، بر روزهای پیش روی، نگاهم خیره بر چشمان براق نگاه نازنین تو، دلم می لرزد و  نفس در سینه ام حبس است، چه بی تابانه می خواهم نگاهت را، چه بی تابانه می خواهم وجودت را... تو را من عاشقانه دوست دارم نازنین دختر، ای مهروی زیبایم- پ...
3 شهريور 1396

بهار

 زمین سبز است، سبز سبز سبز، نسیم می وزد خنک، فضا معطر است به گل، باران مزه مزه می کند برگهای نازک را، زمین سبزتر می شود هر روز، بهار بوی زندگی را دوچندان کرده است، بهار اینجاست، بهاری دیگر است. " مامان می زاری ی فشار محکم بهت بدم؟ آخه دلم ی حالیه برای تو... " حال تو خوب باد دخترک نازنین من بهار پشت بهار می آید، زمان در زودپز دنیا در گذر است برق و باد را رد می کند ، می تازد زمان، زمان کاری به نگاه های مادری به کودکانه های دخترش ندارد، راه خود را می رود بی آنکه به عقب نیم نگاهی اندازد با سرعت می رود، می گذرد... تا من از اتاقی به اتاق دیگری بروم  و چشم به تو اندازم زمان چنان سرعت گرفته که باید بنشینم دستهایت ر...
29 فروردين 1396

خانه کودک گنبد کبود

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه جایی هست یه جایی که مال بچه هاست یه جایی که فرشته ها از اون بالا هر روز بذر عشق و محبت می پاشن روی سرش یه جایی که صدای خنده بیاد از در و دیوارای رنگ شدش یه جایی که بچه ها بچگی رو از یاد نبرن یه جایی که بچه ها نمیان یاد بگیرن میان تا شاد باشن کیسه تجربه هاشون رو بزرگتر بکنن یه جایی که از صبح تا غروب قصه ها حرف میزنن از دل پر غصه هاشون زیر گنبد کبود خونه بچه گیهای بچه هاست. مدتی بود که می رفتم تو دل بچه ها تو نگاه بچه ها و حس کردم یه نیاز واقعا کمه، یه نیاز مهم رو میدیدم که فقط یه گوشه کوچیک از زندگی بچه های امروزمون رو گرفته، یه نیاز که وقتی تامین بشه بچه ها فکرشون تغییر می کنه بچه دیدشون به سمت یه دنیای ج...
17 دی 1395

روز تو

لحظه دیدار نزدیک است... باز می لرزد دلم، دستم... شهریور است و در دلم غوغای شیرینی به پاست، لحظه های خوب داشتنت، لحظه های خوب اولین آغوش گرم بودنت، لحظه های ناب بی تکرار آغاز مادر بودنم... حال این روزهای خونه ی ما خوب است خوب خوب، حال این روزهای دل ما خوب است شرخوش سرخوش، خانه تزیین است، دل می خندد، تن می رقصد، روح پرواز کند، حال این روزهای ما خوب است خوب و گرم ، چهارم شهریور است روز تو، روز خوب بودنت... صدای تپشهای قلبم را می شود شنید امروز، صدای خندیدن دلم را می شود شنید امروز، صدای بالهای زندگی ام را می شود شنید امروز، حال ما خوب است خوب، خانه غرق از بادکنک رنگی، گل سرخ... خانه ی امروز ما مدیون توست... پریای من، آم...
4 شهريور 1395

یه بغل آرامش

"مامان میشه بغلم کنی؟" تو که تو بغل منی " اینجوری که نه" پس چجوری؟ "یه بغل واقعی" یه بغل واقعی چه جوریه مگه؟ " مثل وقتی که از دنیا اومده بودم"؟! چجوری یعنی؟ "یعنی فقط من و بغل کنی و با هیچکسی حرف نزنی تلویزیون هم نبینی" یعنی یه بغل دو نفره پر از ماچ؟ " نه یعنی یه بغل که حرف نزنیم فقط هم مال من باشه"!!!     یه بغل آرامش در سکوت و بی کلام تقدیم به تو دخترکم...   ...
2 آبان 1394

تولدت مبارک

یه صدا یه جور ندا یه زمزمه از اون بالا میون چهلچراغ روشن ستاره ها یه ترنم یه نسیم خنکای شبنم روی گلا لابلای رقص بارون روی برگای درختای سپیدار تو باغ آسمون میون سکوت مبهوت نگاه تک تک فرشته ها روی بال و پر پرواز پرنده های خوش صدا توی دستای کوچیک قاصدک هاااااای خوش خبر روی زانوووووی امن خداااااااا یه فرشته اومد و درست نشست رو قلب من روی لحظه های ناب بودنم اومد و نشست درست رو مختصات زندگی اومد و با عطر وجودش من و خم کرد به سجود یه صدا یه  جور ندا یه زمزمه از اون بالا اومد و زلف من و گرهی زد به بهشت اومد و مادرم کرد و نشست تو سرنوشت اومد و شد پریای نازنین پریای قصه ی زن...
4 شهريور 1394

یه مامان واقعی

یه مامان، یه مامان که فقط یه مامانه، یه مامان ساده، یه مامان که فقط می خواد مامان باشه، یه مامان که فقط باید مامان باشه، یه مامان که دغدغه چندتا شدن رو  نداره، یه مامان که کاری نداره مامان خونه بغلی چه کتابی واسه کودکش خریده! یه مامان که استرس نداشته باشه عقب نمونه از مامان خونه بغلی، دلم می خواد فقط و فقط یه مامان باشم. یه مامان که سرش تو کار مامان بودن خودشه و دنیاش رو بدون وسواس اما با تفکر برای مامان بودن درست می کنه. من فک می کنم یه مامان نباید یه دوست باشه و بخواد خودش و در قالب یه دوست به کودکش نشون بده، یه مامان باید فقط مامان باشه... یه مامان نمی تونه یه معلم باشه و با کودکش بره تو حال و هوای معلم بازی، یه مامان با...
29 آذر 1393

نو روز

"ییک، دوووووو، سی، چار"، همه چیز را می شماری تا چهار ... و این چهار عدد چقدر ابر سفید باران زا بالای سر من درست می کنند و چقدر باران های عاشقانه از آن ابرها روزهای پاییزی من و تو را دستخوش احساس می کنند، گاهی زمان از دستمان خارج است و هی دنبالمان می کند و هی به گرد پای من و تو هم نمی رسد و یهو به خودش می آید می بیند تاریک شده، روز گذشت... ساعت های من و تو پر است از با هم بودن ها با هم بال در می آوریم به آسمان پرواز می کنیم، ماهی می شویم به اعماق دریا می رویم، برای هم قصه می خوانیم هر کدام به روش خودمان و صد البته روش قصه گویی تو با همان دو کلمه می ارزد به تمام قصه های من... گاه با هم دعوا می کنیم حتی، اما دل کوچک مهر...
29 آبان 1393

تولد یکسالگی

تولد یکسالگی ی فرشته زندگی ی ما     تم تولد: فرشته ایکه توی تولدت قادر به راه رفتن بودی و سعی می کردی شمع تولدت رو خودت فوت کنی  و بعدشم با بقیه دست بزنی و شادی کنی برای مامان و بابا خیلی هیجان انگیز بود.     ...
14 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد