پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

بایدهایمان

خیلی کار داریم... خیلی کار برای وقت های با هم بودنمان. یک عالمه کار که باید زمان صرف شود برای دیدن ثمره های آن... یک کارهایی که شاید چندین سال شاید هم کمی آن طرف تر زمان بگذرد تا حال ما را از خوب هم خوب تر کند و لذت ببریم با هم، از انجام اینهمه کاری که بر ما گذشته است. یک عالمه کار که گذر زمان یادمان دهد اینها کار نبوده خود زندگی  بوده که من و تو داشتیم صرف هم می کردیم برای برداشت یک حال خوب اساسی. یک کارهایی که زمان لازم است و صبر و حوصله. از آندسته کارهای مادر و دختری که وظیفه نیست، حقمان است و باید بستانیم این حقمان را از یکدیگر و برایش دل و جان بگذاریم تا حالمان را خوب کند. حال امروزمان را و به امید او، حال فردایمان ر...
6 دی 1393

پشت پنجره

یه پنجره هست رو به اتوبان، رو به گذر آدما، رو به خونه های دور، هر وقت از روز یا هر وقت از شب دلم  آروم باشه یا دلم درگیر و دار زندگی متلاطم باشه میام پشت این پنجره و دقایقی خیره می شم به اون بیرون و ذهنم و باز می کنم. تو لحظه های کنار پنجره آدمای خوب زندگیم از لابه لای مغزم عبور می کنن و ناخودآگاه شریک اون لحظه های من میشن. لحظه های پشت پنجره واسه من یه لحظه های خاص از زندگی ی که می تونم خودم و اونجا بیشتر حس کنم و دلبستگی هایی  رو که دارم و بیشتر به یاد بیارم. و ناخوشی هایی که نباید باشن و از یاد ببرم.  لحظه های پشت پنجره ی این روزهای من گاهی توام می شه با حضور دخترکی که از اون پایین به من می چسبه و س...
1 آذر 1393

عینک مادرانه

وقتی چهارتا مامان با فسقلی های قد و نیم قدشون کنار  هم جمع میشن، دیدنی و شنیدنی ی حرفا و حرکاتی که بینشون رد و بدل میشه... هرکی دلش می خواد هر چیزی که کوچولوی دوست داشتنی ش تو چنته داره رو ، رو کنه و با افتخار سرش و بالا بگیره و حتمن هم تو دلش میگه آخیش خدا رو شکر که بچه من چنان و بهمان... هر مادری بدون شک محو تماشای فرشته خودشه و حتمن هم ته دلش داره  آب می شه از فرط هیجان. حال خوبی ی این حس مادرانه و این رد و بدل کردن های زیرکانه و شیطنت های پنهانی... وقتی تو رو مشغول بازی کنار دوستای کوچولوی خودت می بینم انگار دنیام محدود می شه تو محدوده وجودی ی تو و انگار همه داشته های دنیا رو توی تو دارم یکجا می بینم ... البته می ...
2 تير 1393

داشتن تو

پرده ها رو کنار زدم  تا روشنایی های خورشید که از صبح پشت پنجره منتظر نشسته بودن راهشون و  باز کنن و بیان بشینن توی خونه، گوشه پنجره رو باز کردم تا صدای بازی ی بچه های توی پارک با صدای بازی و  شادی تو ادغام شه و حس خوب زنده بودن دنیا رو دور بزنه گوشه گوشه ی خونه، چند تا شاخه ی گل رز سفید انداختم توی گلدون روی میز و شر شر پرش کردم از آب زلال و یه حبه قند هم واسه دلخوشی ی خودم که بلکه هم چند روز بیشتر میهمونمون باشن گذاشتم تنگ گلا، لباسای خشک شده رو یکی یکی روونه طبقه های خودشون کردم، قابلمه غذای کوچیکت رو  روی اجاق دائم چک می کردم و ... تو هم پا به پای من از این اتاق به اون اتاق از این گوشه به اون گوشه چ...
31 خرداد 1393

بهار

بوی عید داره سلولای مغزم رو قلقلک میده ، داره اون ته ته دلم و به لبخند وا می داره، داره من و شعف بارون می کنه.  بوی بهار همیشه من و  از همه افکارای منفی ای که یه مدت تو خودم ریخته بودم حسابی دور دور می کنه ، بهار یه  شاخه گل سفید می چینه و میزاره گوشه ی موهام و شبنم می ریزه روی پاهای برهنم و سوقم میده به سمت یه رودخونه ی آروم تا دستم و بسپارم به جاری ی رود و چشمام و ببندم و نفس عمیق بکشم و دونه دونه سلول جدید جایگزین کنم تو این فسیلا ی کهنه ی درونم. بهار من و خیلی دوست داره و می دونه وقتی میاد حال من و هوای من میشه حال و هوای ی دختربچه ی کوچولو ای که داره موهای عروسکش و شونه می زنه، واسه همین زودتر از م...
20 اسفند 1392

یک لحظه ی ناب مادری

شب از نیمه گذشته است... سکوت شهر در آغوش سرمای شب جا گرفته است... پشت پنجره نمناک از عرق های سرد آغوششان... درختان کاج همچنان استوار، کوچه اما تنها در غربت است... نور بزرگراه سوسو می زند شایدم دلبری می کند برای ماه! یخ نشسته روی ساقه های خشک، روی شیشه ها. من اینجا در خانه ام، غرق در گرمای آغوش مادرانه ام... خیسه گونه های اشک آلوده ام... اشک مادرانه ای که از ناخوداگاه من روانه می شود، قطره قطره از گونه های من می چکد، روی دستان کوچکت جا خوش می کند، دست کوچکت درون دست من ،چشم دلربای تو بسته است، شیر می نوشی از جان مادرت، جان می دهم برای این لحظه ام، اشک امانم نمی دهد، عشق سراپای جانم است، شیر با عشق توأم است، هر چه هست لذت است، خانه گرم ...
3 بهمن 1392

حال خوب امروز...

دخترکم- پریای نازنین- از این به بعد با همدیگه توی نیست ها می گردیم و یه هست پیدا می کنیم برای روزایی که دنبال یه چیز هر چند ساده هستیم تا حالمون رو خوب کنیم. می خوام چشمامون قشنگتر ببینه و حالمون هر روز  با وجود یه چیز حتی خیلی کوچولو بهتر شه... امروز تاریکی ی خونه دلگیر شده بود و کم کم  در و دیوار خونه داشتند خودنمایی می کردن که با کنار کشیدن پرده ها همه چیز به کلی عوض شد... با همدیگه رفتیم کنار پنجره و  هر دو به تماشای نم نم های باران نشستیم، من برات از بارون گفتم و تو هم نگاه می کردی و من می دونم که بارون رو دیدی و فهمیدی... یه کوچولو هم دستای قشنگت رو  خیس بارون کردم تا خوب لمسش کنی و تو هم با لمس بار...
12 آبان 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولو- خاطره زایمان

مرداد از راه رسیده بود و از همون روزای اول حس و حال خونه هم یه شکل دیگه به خودش گرفته بود همه در انتظار ظهور پریای نازنین لحظه ها رو یکی یکی ثانیه شماری می کردن. شور و شعف خاصی همه جای خونه رو پر کرده بود و دور و برمون پر شده بود از آدمایی که دوسشون داشتیم و همگی با هم امروز رو فردا می کردیم به امید اومدن پریا... با اینکه خودم می دونستم هنوز زوده اما دیگه صبرم داشت لبریز می شد و این لحظه شماری ها برام لذت بخش بودند. بابا از من هم بی تاب تر بود و شبا رو تا دم دمای صبح بیدار می موند و هر شب به امید به دنیا اومدن پریای زندگیمون کنار من به آسمون خیره می شد و ستاره ها رو نگاه می کرد. پریای مامان هم که قربونش برم همه چیزش حساب شده و ب...
5 آبان 1392

روزی که تو آمدی...

کنجد کوچک من امروز تو پنج هفته و شش روز است که آمده ای و پا گذاشته ای در این دنیا تا روشن تر سازی چراغ هایی که همه این سال ها روشن نگه داشته ایم، تا  یکی از ارزشمند ترین قطعه ی گم شده ی  این جهان هستی باشی و پر کنی جای خالی ی وجودت را برای تکامل این جهان و زندگی را رنگ دیگری بخشی... سه شنبه 28 آذر ساعت 9 صبح من با دو عدد بی بی چک و با دستانی لرزان و چشمانی که دیگر توان دیدن ندارند غرق از سکوت و خیره گی و مات و مبهوت اولین نشانه آمدنت را نظاره گر بودم هوش و حواس از من رخت بر بسته بود ، انگار در این دنیا سیر نمی کردم، انگار این من نبودم و باور در مغزم به سختی جای خود را پیدا می کرد. اولین کاری که کردم به دوستانی که تمامی ی...
5 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد