پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

بچه

یه خرسی شده دلخوشی ی این روزهای دخترکی که خودش همه دلخوشی ی منه. خرسی ی کوچولویی که تو کف دستش جا می شه، خرسی کوچولویی که خرسی صداش نمی کنی، بهش می گی بچه .                   بچه باید به وفور شیر بخوره چون به گفته دخترکم گرسنه می شه، دایم میندازی تو لباست و بهش شیر می دی، براش لالایی می خونی، کتاب می خونی، عکسش و نقاشی می کنی و باهاش می خندی، هرجا تو باشی بچه هم باید باشه، بچه جزو خانواده ما شده، نمی دونم چی شد که از بین همه عروسکا این فسقل خرسی رو به عنوان بچه خودت انتخاب کردی و داری براش مادری میکنی، فقط یه شب اومدی و سراسیمه گفتی بچه بچه بچه انگا...
14 دی 1393

مامان که باشی

مامان بیا، مامان بگیر، مامان بشینم، مامان بخورم، مامان ببینم، مامان بده، مامان بخونم، مامان اینجا، مامان تو اتاق، مامان بخوابیم، مامان آهنگ، مامان برقصیم، مامان کتاب، مامان لباس، مامان کجا، مامان برم؟ مامان درسته؟ مامان درست کن، مامان...  وقتی مامان میشه همه چیز، وقتی مامان میشه یه موجود مقدس، وقتی مامان میشه همه زندگی واسه یه دخترک کوچولو، یه مامان چقدر باید مراقب مامان بودنش باشه و شونه هاش و قوی کنه واسه این مسئولیت بزرگ... یه مامان چقدر باید مامان بودنش رو لای پنبه نگه داره تا مبادا خدشه دار بشه و  دخترک کوچولو دلش قرص بمونه که همه چیزش درست سر جای خودشه و ته دلش همیشه آروم باشه و پیش خودش بگه درسته این دقیقن خودشه...
30 آبان 1393

لحظه های با تو بودن

یه وقتا اتفاقای با ارزشی جلوی چشممون دارن شکل می گیرن و ما با اینکه شش دانگ حواسمون روی اونا متمرکزه نمی بینیمشون . لباسای توی کمدت رو مرتب می کردم و یکی یکی بزرگترا و جدیدا رو جایگزین لباسای کوچولوی قبلی می کردم  واقعن حالم دگرگون شده بود از این همه تغییر و بزرگ شدن، باورم نمی شد یه روز یه لباسی رو به تن می کردی که قد تنه لباست حتی کمتر از یه وجب بوده دخترم... تو کی این همه بزرگ شدی که من ندیدم... کی این همه وقت گذشته که باورش این همه برای من سخته. چقدر قد کشیدنت شیرینه عزیزک و چقدر دلتنگ کوچکی های تو هستم . چقدر روزهای زندگی آدم ها سریع می گذره و میره و میره و تبدیل می شه به خاطره... با اینکه لحظه به لحظه با تو بودم و کنارت روزه...
5 آبان 1393

دنیای کودکانه

صدای شخصیت های بی سر و ته یه کارتون عجیب غریب، خونه رو پر کرده بود . یه نگاه به تو انداختم که چجوری با شور و هیجان به تی وی نگاه می کردی و ذوق زده شده بودی. واسم جالب بود یعنی چی داری می بینی که اینهمه دلت و شاد کرده هیجانت رو برانگیخته. دلم خواست یه لحظه دنیا رو از زاویه دید تو ببینم و توی موقعیت تو قرار بگیرم شاید منم اونجوری به راحتی مثله تو با یه کارتون ارتباط برقرار کنم، بخندم و دلم شاد شه و بچگی کنم. آروم نشستم کنارت، خودم و خم کردم، جمع کردم  و ارتفاعم رو با هر سختی که بود هم قد تو کردم... وای عجب دنیای عجیب غریبی... یه میز غول پیکر که با یه گلندون سیاه و بزرگ روی مرکزش دقیقن جلوی چشمام بود، ...
29 ارديبهشت 1393

نیم سالگی

  وقتی تقویم هر ماه، چهارم را نشانم می دهد دلم می لرزد هر بار، دلم می رقصد انگار... دخترکی دارم که ششمین ماه تقویم خانه را خط زد ... وقتی خورشید می تابد و زمینی را گرم بودنش می کند یعنی زندگی جاریست...  دخترکم شش ماه  است که خورشید شده ،تابیده، گرم کرده و جاری ساخته زندگی یمان را. پریای نازنیم بزرگ شدنت مبارک جان مادر خدا رو شکر که تو رو دارم  و می تونم قد کشیدن شاهکار خلقت رو به تماشا بنشینم، در آغوش بگیرم و لذت بودنش را ببرم شش ماهگی: وزن 7 کیلوگرم - قد 68     ...
12 اسفند 1392

فرستنده

یه وقت هایی بود، کمی قبل تر ها، در زمان هایی که اصلن هم دور نیست،  آدم هایی بودند که خیلی دوستشان داشتم، یک آدم هایی که وقتی زنگ در خونه مان را می زدند یک چیزهایی شبیه زنگوله ته دلم شروع به دیلینگ دیلینگ می کرد و ذوق بود که از لب و دندان من آویزان می شد ، آدم هایی که برایم پر بودند از نوید، از امید، از حرفای نگفته، از تازه ها، از عکس ها، از دوست داشتنی ها ... دلم یکی از آن آدم ها را می خواهد، یک پست چی که برایم نامه ای آورده باشد، نامه ای از جایی دور، جایی که یک کسی که دوستم دارد، دلش به ناگهان برای من تنگ شده باشد و سطر به سطر دلتنگی هایش را نوشته باشد یک گل برگ گل هم چاشنی نامه کرده باشد و فرستاده باشد برای من، برای این روزهای ...
25 بهمن 1392

روزانه ها 2

  دخترک دلربای من حالا دیگه وسایلای روزانه تو دارن رنگ و بوی تازه ای به خودشون می گیرن. قطره آهن اضافه شده تو برنامه روزانت ،کتاب قصه هات که خیلی دوسشون داری ، او عروسک پروانت رو هم با شور و هیجان زیادی دست می گیری و هر بار که دو تا انتخاب برات می زارم بینشون حتمن این پروانت رو بر میداری . دوست دارم خوشگل مامانی اینا برای من یه دنیا عشق و زندگی به همراه داره عاشقانه های من شده همین خورده ریزای با ارزش تو عزیز دلم، دست خدا تو دستات... ...
1 بهمن 1392

روزانه ها 1

کوچولوی ناز مامانی دوستت دارم اینا چیزایی بوده که تا الان هر روز باهاشون سر و کار داشتیم و وجود همشون لازم بوده برات. میگذرام اینجا تا یاد و خاطرشون همیشه باقی بمونه و یادم نره که چقدر وجود یه قطره کلرید سدیم ارزشمند بوده تا کیپ شدن بینی ی کوچولوی تو رو کمی مرهم بشه. جغجغه کوچولویی که اولا باید چند ثانیه ای رو می گشتی تا جهت صداش رو پیدا کنی اما الان می گیری دستت و خودت صداش رو در میاری. قطره مولی ویتامنیت که دیگه الان به راحتی 25 قطره رو می خوری و می خندی پوشک کوچولویت که الان دیگه سایزش بزرگتر شده، پوآر بینی که ازش فراری هستی عزیزک ماه من، وقت گذاشتن برای تو شیرین ترین لحظه های زندگی رو برای ما داره رقم میزنه . وقتمون تازه یه جورایی م...
2 آذر 1392

فرنی

این روزا تو خونه ی کوچیک و عاشقانه ما، بوی فرنی همه فضا رو پر کرده، عطر بویی که قند تو دل یه مامان و بابای فرزند شیفته آب می کنه ، مامان بابایی که وقتی فرنی رو استشمام می کنن یادشون می ره ذهنشون درگیر چه ها بوده و چه ها که باید و نباید... وقتی تو خونه یه مامان و بابا بوی فرنی بپیچه دیوونه وار غرق بوسه می کنن اون فرشته کوچیکی رو که این عطر بهشتی رو براشون به ارمغان آورده... این روزا خونمون پر شده از بوی تن دخترکم، بوی پریا، عطر خوش عاشقی، بوی بچه، بوی فرنی... بوی بچه یعنی بوی خنکای گرم زندگی! یعنی بوی نفس های تازه برای زندگی. یعنی بوی بودن و ماندن. عطر پریا، عطر بچگی، بوی فرنی... یعنی ته زندگی فرنی ی خوردنی ی من دوستت دارم...
26 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد