پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

زمین

"مامان، من این روزها خیلی به کره ی زمین فکر میکنم، ی چیزایی تو ذهنم اومده، دوست دارم به ‌شما بگم"  مطمعن بودم یک داستان هیجان انگیز در پیش رو دارم "مامان من فکر میکنم ما ادمها که روی زمین زندگی میکنیم، مثل یک ویروس هستیم که اومدیم زمین و اشغال کردیم و داریم بهش اسیب میرسونیم، زمین هیچ کاری نمیتونه بکنه تا خودش و نجات بده، گاهی میلرزه از غصه، و زلزله میاد، گاهی از اسمون کمک میگیره و ابرها و  بارونهای شدید میاد، گاهی از باد کمک میخواد و طوفان میشه تا شاید ما کمی دست از سرش برداریم و الودش نکنیم بیمارش نکنیم اما بی فایده بوده زحمتاش بازم دلش میسوزه و به ما اب میده، گل میده، جنگل میده، دریا میده ...
29 فروردين 1399

همدلی

شب از نیمه گذشته، خواب از چشمانمان فرسنگ ها دور است انگار، دراز کشیده ایم کنار هم، انگشتان کوچکت لابه لای موهایم جاریست، نفس هایت گونه هایم را گرم خود کرده است، در میان ما عشق در حال تکثیر است. من: پریا! کاش فردا صبح بیدار بشیم و خبری از کرونا نباشه من دیگه خسته شدم پریا: مامان بیا به هم دلداری بدیم... با هم حرف بزنیم و آروم شیم، ببین از وقتی کرونا اومده من مدرسه نمیرم، تو سرکار نمیری دوباره مثل قدیما کنار همیم ببین کرونا با اومدنش ی مامان و دختر رو نجات داده از دوری من: سکوت مامان تو این مدت چه کسایی بهت دلداری دادن، وقتی خیلی دلت گرفته بوده و خسته شدی کیا باهات حرف زدن و آروم شدی من: تو و بابا دیگه؟ من: دیگههههههه...
26 اسفند 1398

6 سالگی

رگ خواب بودنم چشمان توست، نفس تازه برای زندگی، هوای توست، راه امن آرامشم موهای توست، بوی خوب خاطرات مادری، در آن توست پریای نازنین، تکه های قلب من بی دریغ، از آن توست تولدت مبارک نازنینم   ما را در اینستاگرام دنبال کنید mom_and_kid_momentss ...
7 شهريور 1398

مهربانی

شب که از در خانه ی ما داخل می شود، خواب از پنجره ی چشمان دخترکم بیرون می رود، دیشب از آن شب هایی بود که خبری از خواب نبود و زمان کاری به چشمان بیدار تو نداشت، برای خودش تیک تاک کنان جلو می رفت.  مامان امشب نمی تونم بخوابم عصبانی هستم، داد دارم، بی حوصلگی از من بیرون نمی ره، اصلن مهربونیم رو گم کردم نمی دونم مهربونیم کجاست، هرجا میگردم پیداش نمی کنم برای همین نمی تونم بخوابم و آروم باشم، فقط غر دارم خلاصه ما سه نفر گشتیم دنبال مهربانی پریا خانم زیر تخت، زیر پتو، بالشت، میز، روی همه ی این ها لای کتاب ها توی موهای پریا توی لباسش، لای انگشتهاش توی قصه ها، تو شهربازی و همچنان غر پابرجا سر حرف خودش مونده بود، تا مهر...
15 اسفند 1397

یک چیز دیگر

در حیاط خانه ی پدری ام، به قدری گرمی و رنگ هست که بتواند یک نفر را همیشه دلتنگ خودش کند، و من همیشه دلتنگ آن حیاطم مادرم دستهایش سبز است_ این را برای آنهایی می گویند که دست به هر گل و گیاهی بزنند زندگی و طراوت در آن تا همیشه جاری خواهد شد_ و دست های مادر من به گلها جان و عشقی می دهد، ناگفتنی... در میان این همه رنگ، من عاشق گلدان های پریوش هستم. سرشار از رنگ و زندگی مامان چند وقت پیش بسته ای به ارمغانم دادند که برای من وجد بسیار به همراه داشت. یک بسته بذر گل پریوش خواستم دستهای من هم سبز باشند و با عشق و امید بذرها را در گلدانی کاشتیم_من و پریا_ دستان کوچک تو بی شک جادویی بودند و سرعت سر از خاک بیرون زدن بذرها را بیشتر از حد معمول می...
30 مهر 1397

چشمها را شسته. جور دیگر دیده

_ مامان چرا وقتی ادما، ادم برفی درست میکنن براش شال گردن و کلاه میزارن؟ _ خوب میخوان ادم برفی سردش نشه تو سرما _ چه کاریه اخه! ادم برفی ذاتش* از سرماست، عاشق سرماست، هرچی بیشتر سردش بشه بیشتر بهش خوش میگذره و بیشتر زنده میمونه ، چرا نمیزارن ادم بارفی با اون چیزی که دوست داره و ازش بوجود اومده خوش بگذرونه و زندگی کنه، گرما بدیم به یکی که با سرما زنده میمونه؟ چه نادون! #لطفا ادم برفی های مان را به حال خودشون و ذات خودشون بزاریم بی کلاه بی شال بی گرما و در سرمای مطلق...   * من خودم هنوز نمیدونم معنی دقیق ذات چیه، حالا تو چجوری دونستی فقط خودت میدونی و خودت نازنین دخترکم ...
9 شهريور 1397

بودنت

بودنت... برای یک عمر دلخوشی همین کافیست کافیست که نفسهای زندگی کردنت را داغ حس کنم کافیست خنده هایت موسیقی روح من شود کافیست قدمهایت رو به جلو گذر زمان را اینچنین یادآورم کند تمام کافی های زندگی ام با تو آغاز میشود بخند پریای نازنین بخند تو فقط بخند ، تا همیشه بخند... تولدت مبارک پریای نازنین
4 شهريور 1397

باور

  چند وقتی بود ساعت 5 عصر که میشد، خاطرات گذشته های دور مرا برایم مرور میکرد و همزمان خاطرات جدیدی از کودکی برای دخترک دلبندم رقم میزد، خاطراتی از نوع موجود دوست داشتنی و مهربان و کاملا واقعی از نوع زی زی گولو آسی پاسی دراکوتا تا به تا... دخترکم با تمام وجود غرق تماشای زی زی گولو می شد و چشماش گرد می شد از هیجان و تعجب وقتی زی زی گولو کارای عجیب و غریب و خارج از عرف ما آدما انجام میداد. زی زی گولو در خانه ما تبدیل شد به موجودی دوست داشتنی، موجودی که با ی قلب پاک و آروم همیشه آخر همه چیز رو تبدیل به آرامش می کرد، زی زی گولو در خانه ما جان تازه ای گرفت. شوق تازه ای آورد. شد جزو امورات هر روزه مان گفتگو در مورد زی ز...
20 اسفند 1396

مهارت های زندگی

سکوت کوچه را پر کرده، نور ضعیف چراغ روشن پارک از گوشه های پرده بر دیوار خانه جا خوش کرده، بوی زمستان و دمکرده بابونه در فضای خانه پیچیده، ساعت از نیمه شب گذشته، خواب در پلکهایم عشق بازی میکند و مرا برای دعوت به آغوشش فرا می خواند، دخترکم با چشمان کاملا بیدار از روی مبلها بالا میپرد می خندد پایین می پرد می خندد، می پرد می خندد ، دنباله دار می پرد می خندد... - پریا خیلی از وقت خواب گذشته الان همه ی بچه های دنیا خوابند و دارند خواب های رنگی می بینند و تو هنوز بیداری - مامان من خوابم نمیاد هر کسی دلش خواب می خواد می ره میخوابه من با بقیه بچه های دنیا چه کار دارم هر کسی ی جوریه هر کسی ی چیزی دلش می خواد هر کسی ی ساعتی خو...
27 دی 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد