پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

یه روز پارکی

1394/9/8 16:20
نویسنده : mom_and_kid_momentss
1,123 بازدید
اشتراک گذاری

من و پریا توی پارک محلی ی نزدیک خودمون (اصلاح کاملن ساخته شده توسط دخترک مو خرمایی من)

من مشغول جمع کردن دونه دونه برگ های زرد پاییزی ی ریخته شده زیر پا، پریا مشغول جمع کردن نی نی برگ هایی که دنبال ماماناشون می گردن! و بلند بلند شعر پاییزه پاییزه رو می خونیم، بلند بلند...

بچه ها توی پارک سرگرم بازی، یکی مامانش رو صدا می زنه : مامان ببین چجوری از اینجا بالا می رم. مامان گرم صحبت ...

یکی دیگه داره شعر پاییزه رو با ما تکرار می کنه. مامان بچه غرق در گوشی...

یکی دیگه داره گریه می کنه من لواشک می خوام مامان بچه: میخوای به بابات زنگ بزنم بیاد سراغت؟!

یه مامان بزرگ صبور و خندان هم داره به ما نگاه می کنه و دست می زنه...

من صدام و بلندتر می کنم: " برگ از درخت می ریزه هوا شده کمی سرد"

پریا بلندتر "روی زمین پر از برگ"

طولی نکشید یکی یکی بچه ها دور ما جمع شدند هر کدوم یه عالمه برگ تو دستاشون : "خاله بیا برات برگ جمع کردم"...

همه ی ما - من پریا بچه های توی پارک و یه مامان بزرگ صبور- بلند بلند تکرار می کردیم... "پاییزه و پاییزه برگ از درخت می ریزه..."

بعد از یه عالمه چرخیدن و خوندن و پر شدن کیسه های برگ ، ایستادم روی یه سکو، بچه ها رو جمع کردم و برگ ها رو مشت مشت ریختم رو سرشون. دیدن چشم های برق زده و دست های دراز شده چنتا قد و نیم قد دختر و پسر کوچولو  و یه عالمه برگ زرد پاییزی معلق تو هوا، از اون بالا روی سکو ، به راستی که وصف نشدنی ست...

حال ما که خوب شد... حال بچه ها هم از چشم هاشون داد می زد که خوبند. حال همه تان خوب باد

مگه بچه ها چه توقعی جز دیده شدن از ماها دارن یکم، کم کردن از ارتفاعمون رو نیاز داره فقط یکم...

 

پسندها (1)

نظرات (1)

ثمره
10 آذر 94 9:56
حال ماهم خوب است
mom_and_kid_momentss
پاسخ
خدایمان شکر
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد