ی ندانسته کار
یه روز گرم تابستان
خورشید وسط آسمون. من و تو و بابا توی بازار روز...
- پریا مامان هوا گرمه شما بشین تو ماشین پیش بابا من برم خرید کنم بیام
- منم می خوام بیام خرید
- آخه هوا خیلی گرمه
- ولی من دوست دارم بیام
- پریا نمی تونم بغلت کنم موقع خرید بعدش ناراحت نشیا
- باشه مامان من فقط راه میام کنارت و انتخاب می کنم
خوب از اونجایی که همه چیز پیدا و واضح بود بعد از یکم خرید کردن، شما تقاضای بغل کردی و من هم امتناع
کار بالا گرفت گریه ها بلندتر میشد...
- مامان من نمی تونم بغل نباشم من بغل می خوام الان
- پریا من گفته بودم نمی تونم بغلت کنم
و خرید ما با گریه ادامه داشت ...
خیلی کلافه شده بودم و سر حرفم موندم و شما رو بغل نکردم
- مامان من خواهش کردم بغلم کنی آخه برام سخته خودم راه بیام
- پریا منم بهت گفتم اگه با من بیای باید سر حرفت بمونی و بغل نخوای
توی ماشین هنوز گریه می کردی...
- مگه تو مامان مهربون من نیستی؟ چرا بغلم نکردی؟
- هستم ولی قبلش با هم قرار گذاشته بودیم
- اما من نمی تونستم قولم و عمل کنم
و من همچنان روی قول و قرار پافشاری می کردم و دلخور از دخترک کوچولوی خودم...
رسیدیم خونه همه چیز آروم شده بود و منم پیش خودم یکم احساس خوبی داشتم که سر حرفم مونده بودم غافل از اینکه:
شب موقع خواب:
- مامان می خوای ی واقعیت رو بهت بگم؟
- اره خیلی خوشحال می شم
- هنوز از من ناراحتی؟
- نه دیگه تموم شد...
- اخه تموم نشده...
- یعنی چی ؟ بازم می خوای قول بدی و عمل نکنی؟
- مامان می دونی چرا گریه می کردم؟
- دلت بغل می خواست
- فقط بغل نبود که!
- پس چی؟
- من خیلی کوچولو هستم وقتی تو بازار روز کنارت راه می رفتم فقط پاهای آدما رو می دیدم! یه عالمه زیاد زیاد پا بود که کنارم راه می رفت! هیچ جایی رو نمی دیدم! ی حس غم انگیزی اومد سراغم...
دلم می خواست مثل شما از اون بالا همه میوه ها رو ببینم آخه گردنم درد گرفته بود همش سرم و بالا می کردم هیچ چیز و نمی دیدم جز پا... خوب منم دلم میوه های رنگی رنگی رو می خواست... .قتی به بابا می گفتی عجب سیب خوبی من نتونستم سیب ها رو ببینم، دلم می گرفت اخه، بعدشم گریه کردم تا بغلم کنی مثل اون دختره که لباس صورتی دخترونه پوشیده بود بغل باباش بود و میوه ها رو نگاه می کرد...
خیلی دلم گرفت... من کجا و تو کجا
من به چی فکر می کردم و تو داشتی چه شرایطی رو تجربه می کردی...
من تو فکر یه درس آموزشی بی وقت، تو، تو دنیای کوچیک خودت تنها...
گاهی بدون اینکه بدونیم دنیای کوچیک شما رو نمی بینیم و یادمون میره زاویه دید شما چقدر متفاوته از زاویه دید ما...
دلم برای امروز تو از اون پایین میون اینهمه پای آدم بزرگ گرفت، بغلت کردم ازت معذرت خواهی کردم که نتونسته بودم شرایط تو رو درک کنم
حالا آخر شب به جای اینکه من خرسند باشم از درسی که بهت دادم و منتظر عذرخواهی تو، تو خرسند بودی از یادآوری یه نکته مهم و عذرخواهی من...