پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

روزی که تو آمدی...

1391/10/5 15:22
نویسنده : mom_and_kid_momentss
405 بازدید
اشتراک گذاری

کنجد کوچک من امروز تو پنج هفته و شش روز است که آمده ای و پا گذاشته ای در این دنیا تا روشن تر سازی چراغ هایی که همه این سال ها روشن نگه داشته ایم، تا  یکی از ارزشمند ترین قطعه ی گم شده ی  این جهان هستی باشی و پر کنی جای خالی ی وجودت را برای تکامل این جهان و زندگی را رنگ دیگری بخشی...

سه شنبه 28 آذر ساعت 9 صبح

من با دو عدد بی بی چک و با دستانی لرزان و چشمانی که دیگر توان دیدن ندارند غرق از سکوت و خیره گی و مات و مبهوت اولین نشانه آمدنت را نظاره گر بودم هوش و حواس از من رخت بر بسته بود ، انگار در این دنیا سیر نمی کردم، انگار این من نبودم و باور در مغزم به سختی جای خود را پیدا می کرد.

اولین کاری که کردم به دوستانی که تمامی ی این روزهای انتظار را صمیمانه در کنار من بودند و لحظه به لحظه ی این انتظار را همراه من شمردند، خبر دادم چرا که به راستی سزاوراترین ها بودند برای این  شادی و از خداوند شادی ی دل های پاک آنها را خواستارم.

خواستم از همه چیز مطمئن شوم پس از آن پدر را خبر کنم تا با هم فریاد بزنیم، با هم اشک بریزیم و با هم سجده کنیم این رحمت الهی را...

سراسیمه و بی درنگ به سوی آزمایشگاه پاستور نو رفتم و آزمایش دادم... تیتر بتا...

تا ظهر که جواب را بگیرم زمین و آسمانم قابل تفکیک نبود بر من و به هر آنچه باید و نباید فکر می کردم و جواب... مثبت بود. تو در منی... در من.

وای مگر می شود که موجودی جاندار درون من جان گرفته باشد، مگر می شود درون من انسانی در حال رشد باشد... وای خدای من مگر می شود من مادر شده باشم... تو در من و از من جان می گیری و به تکامل می رسی... وای چقدر باید اشک بریزم، چقدر باید فریاد بزنم چقدر باید سجده کنم... وای چقدر مقدس است این حس...

عدد بتا 299... و این یکی از مقدس ترین اعداد زندگی ی من خواهد بود تا ابد... این عدد یعنی آمدنت

سر از پا نمی شناختم. فقط می خواستم به خانه رسم و ارمغان این نعمت را به پدر دهم . انگار راه به درازای همه جاده های دنیا شده بود. انگار زمان ثانیه هایش را از من دریغ می کرد انگار قرار نبود به خانه برسم. چقدر راه طولانی بود و چقدر مسیر کشدار...

سر راه برای عکسی که از بی بی چک ها گرفته بودم قابی تهیه  نمودم، یک کتاب به اسم "ترانه های بابایی"، یک آبنبات چوبی و شاخه گلی سفید و روبانی از احساساتم و دنیایی از عشق، برای پدر

خانه تاریک بود. چراغی را روشن کردم... نفسهایم حبس بود... پدر از خواب بیدار شد... هدیه را نظاره کرد...  نگاهم کرد... سکوت کرد... اشک ریخت... اشک ریختم... و این یعنی رنگ دیگری از زندگی

چراغها روشن شد... من، تو، پدر هر سه در خانه. آمدنت مبارک فرزند من

آمدنت مبارک ای گنج زندگی ی ما دوستت دارم کنارمان بمان و زندگی ی مان را با بودنت روشن تر ساز و این جهان را چراغی باش برای رستگاری

کنارمان بمان

 کشدار بمان، کشدار تا ابد

و به راستی چقدر ابد زمان اندکی ست برای آنکه به کفایت کنارت باشم...

 

 

پی نوشت: مانلی، ستایش، نجمه و همه دوستای گلم در نی نی سایت براتون بهترین ها رو آرزو می کنم، دوستتون داریم

ما را در اینستاگرام دنبال کنید

mom_and_kid_moments

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (20)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد