تو- شما
شب تو خونه ی مادربزرگ
بوی ی غذای خوشمزه و دلچسب فضای خونه رو پر کرده بود از اون بوهایی که فقط تو خونه ی مادربزرگا میشه به مشام برسه، از همونایی که بوش میره میشینه تو بهترین نقطه از خاکستری های مغز و تبدیل می شه به بهترین خاطره ها و محاله از یاد بره، بوی خوش کودکی، بوی خوش خونه ی مادربزرگ
و اما ادامه داستان...
-عجب بویی میاد مامانی! چه غذای خوشمزه ای درست کردی! تو خیلی خوشمزه غذا درست می کنی برام! ...
آخر شب رفتیم خونه و موقع خواب مثل همیشه با هم حرف زدیم و زدیم تا اینکه بهت گفتم پریا مامان نباید وقتی با ی بزرگتر حرف می زنی بگی تو بهتره بگی شما. اخه برای احترام به بزرگترا قشنگ نیست بگیم تو ، باید بگیم شما و چنتا از این جملات در هم برهم دیگه که تو ادامه ی حرفام زدم و اما شما دختر کوچولوی من در جواب...
- مامان مگه مامانی فقط مامانی نیست؟ مگه مامانی چنتا آدمه؟ مگه مامانی با آدمای دیگه بود که من بگم شما، خوب مامانی فقط خودش تنها بود دیگه ااااااااااااا چه کاریه چقدر اشتباه آخه!!!
پریا دخترکم نازنینم راستش رو بخوای حرفت کاملن متین و درست و پوست کنده و بی نقصه حق با تو بود اما توضیحی براش نداشتم که چرا وقتی می خوایم احترام بزاریم به ی بزرگتر باید بگیم شما به جای تو !!!