لوبیای سحر آمیز
دیروز با چشمان خود دیدم که چگونه برای زندگی کردن می تپیدی و جان می بخشیدی تن کوچک و خارق العاده ات را. تپیدن هایت نشان از جریان یک زندگی است ... جریان یک راه پر فراز و نشیب، جریان رویارویی با دنیایی که می ترساند دل مادرانه ام را. وقتی به قلب کوچک تو و این دنیا، یکجا در کنار هم می نگرم ترس و نگرانی وجودم را از آن خود می کنند و از برای قلبت دلم میلرزد که نکند چنین و چنان...
پدرت برای تپیدن هایت اشک می ریخت و عاشقانه نظاره ات می کرد و من اما مبهوت فقط در سکوت نگاهت می کردم...
دیدمت در قد و قامت یک لوبیا که به راستی سحر آمیز بودی و سرشار از زندگی...
دست های کوچکت که میلیمترهای خط کش را توان اندازه گیری نیست برای آنها و من بودم و تو اندرون من و چقدر بهم نزدیکیم لوبیای کوچک سحرآمیز من...
پروردگارا خودت نگاهش دار ، خودت برایش آرامش به این دنیا بیاور، خودت دنیا را هموار ساز برای این قلب کوچک و تپش های زندگی بخش آن...
این روزها تو در من همه چیز را به همان کیفیتی که من درک می کنم، لمس می کنی، می چشی و درک می کنی و ای کاش همیشه و تا همیشه می شد که ما همین قدر یکدیگر را از خود بدانیم، حس کنیم، درک کنیم و نزدیک بمانیم برای هم ...
هورمون های تازه از راه رسیده ام، تحولی در من بوجود آورده اند که گاه احساس می کنم دیگر خودم نیستم و دنیا را همانند قبل نمی بینم انگار، امید است که جدال هورمون ها با خلق و خوی من به پایان رسد و لذت بیشتری از این روزهای با تو بودنم ببرم.
لوبیای من، امروز تو هفت هفته و چهار روز است که زندگی ی خود را آغاز کرده ای... برایت هفته ها و سال های شاد و پر از آرامشی را آرزو می کنم، آنقدر که هرگاه پنجره ای را باز کنی، رو به خوشبختی گشوده شود و نفس هایت مملو از آرامش و لذت از بودنت و دستان خدا هماره در دستانت...
باید نوشت: گاه که چشمانم را بر هم می گذارم و با یک دست قلب خودم را می گیرم و با دست دیگرم تو را، از درون تپیدن های قلبت را می توانم احساس کنم. شاید کمی عقلانی به نظر نرسد اما به راستی که چنین است و من تپش های قلبت را قبل از اینکه مریم باوریان نشانم دهد، حس کرده بود...