دستان تو
اندیشیدن به دست های کوچکت این روزها بزرگترین بهانه بودنم است، وقتی تکان های آن ها را در ذهنم مرور می کنم دیگر از یاد می برم امروز چند روز است که از ماه می گذرد که چقدر آسمان امروز آلودست و حساب پس اندازم پوچ ترین دارای یه دنیاست دیگر از برای من.
امروز که تو هستی و تکان دستانی که گویی در حال رهبری ی زیباترین سمفونی ی زندگی هستند دیگر همه آنچه برای آرامشم در نیاز است مهیاست و کم کم سر و کله همه پروانه هایی که در کودکی می دیدم دوباره پیدا می شود و اگر پس از باران آسمان را نیم نگاهی اندازم در پس همه آلودگی هایش رنگین کمان را خواهم یافت با تمامی ی هفت رنگش و هر روز شوق بیداری در چشمانم فراتر می رود و اینها جزئی از معجزات وجود توست و من به خود می بالم که امروز صاحب یک معجزه ام...
جزئیات صورت تو را بارها با پدرت بازبینی کرده ایم و به راستی همه چیزت برای به تصویر کشیدن یک دنیا زیبایی کنار هم آمده اند. می شود زیبایی را با تو و بدون رنگ ترسیم کرد، تنها با همین سیاه و سفیدی های جای مانده بر یک تکه کاغذ که برای من از تار و پودهای ارزشمندترین تابلوی دنیا هم ارزشمند تر است.
این روزها احساس می کنم فانوسی در من روشن است و دیگر هیچ جایی از این دنیا تاریک نیست انگار. یک فانوس که نور می دهد زندگی را. که هرگاه نگران چیزی شوم برای آینده ات، سوسو می زند و امروزم را بر من می چشاند و بودنت را، فانوس کوچکی که نورش تا آنجا که چشم و دلم کار می کند می رود و نشانم می دهد فردا را که بگذاریم بماند برای فردا، که امروز نور در من است...
از خدا می خواهم این فانوس را بدمد، متبرکش کند و نورش را ابدی سازد از برایمان.
از تو چه پنهان نوشت: باید بگویم که گاهی هم احساس های ناخوشایندی سلول هایم را قلقلک می دهند و دست و پایم را می بندند برای آنکه همه لحظه های دوران با تو بودن را در لذت تو غرق شوم و گاه خستگی هایی بر تنم مستولی می گردند و بی دلیل اشک از چشمانم سرازیر می شود و غرغرهای زیرلبی که به واقع پایه و اساسی ندارند و اما اینها هرگز به تو برنمیگردد و همه از برای آن قسمت از سلول های معیوبی است که هنوز نتوانسته اند درک حضور کنند و خرده ای نیست بر آنها که که به راستی درک حضور تو برای همه این تنم سهل و آسان نیست چنان که برای قلبم بود.