دغدغه
شب از راه رسیده است و چشمان من رو به پنجره... بیدار... به تو می اندیشم، نیمه شب از راه رسیده است و چشمان من رو به سمت دیگری... بیدار... به تو می اندیشم. سیاهی ی شب کم جان گشته است و جایش را به رنگ خاکستری ای می دهد که لحظه به لحظه رو به روشنایی می رود و در این لحظه ها، چشمان من بیدار... به تو می اندیشم. هنوز برای شندین صدای ناخوشایند زنگ بیداری ی کوک ساعت کمی زود است و من بی تفاوت به آن بر می خیزم. در راه در آژانس نشسته ام... کتابی در دستم و ذهنی که در لابه لای سطرح های کتاب تنها به تو می اندیشد و گاهی حتی چیزی از آنچه خوانده بودم را به یاد هم نمی آورم جز اندیشه های خود به تو. پشت میز کار چشمانم رو به مانیتور، تنها به تو می اندیشم.
این اندیشه های من است که از برای تو لحظه ای پلک بر هم نمی زند و این روزهای با تو بودنم با تمامی ی لذت ها و شور و شعف های آن، در کنار این ذهن درگیر من، قدم به قدم و شانه به شانه روزها و شب های مرا در گذردند. ذهنی که به همه چیز از برای تو می اندیشد و هزاران اندیشه که گاهی می ترساندم، سرم داد می کشد و در گوشم دائم نق می زند. هرچند همیشه به این اصل پایبند بوده ام که هر چیز در زمان خودش بهتر سر و سامان خواهد گرفت و معمولاً از پیش تعیین شده ها درست از آب در نمی آیند اما، اما مگر کسی قدرتمندتر از ذهن درگیر یک مادر هم پیدا می شود تا جلوی آن بایستد و بگوید بگذار به وقتش، بگذار در زمان خود...
دخترم می دانم که نمی شود همه چیز را مهار کرد، می دانم که نمی شود دنیا را به کام خود ساخت، می دانم که نمی شود همه روزها را طلایی، رنگ کرد، می دانم که اشک و لبخند در کنار هم اند، می دانم... اما تو بدان که هر چه در سلول هایم رمق دارم برای کم تر آسیب دیدنت بیرون خواهم کشید و برای زندگی و خانه سه نفره مان تا آنجا که جان یاری می دهدم آرامش می شوم ... تا پدرت هم آرام بماند... تا تو هم آرام لبخند بزنی...
خداوندا دستانم از آن ه دست های تو... تا انتهای راه...
دیکته نوشت: راستش هنوزم نمی دونم دغدغه درسته یا دقدغه یا دقدقه یا ...