تولدت مبارک فرشته کوچولو- خاطره زایمان
مرداد از راه رسیده بود و از همون روزای اول حس و حال خونه هم یه شکل دیگه به خودش گرفته بود همه در انتظار ظهور پریای نازنین لحظه ها رو یکی یکی ثانیه شماری می کردن. شور و شعف خاصی همه جای خونه رو پر کرده بود و دور و برمون پر شده بود از آدمایی که دوسشون داشتیم و همگی با هم امروز رو فردا می کردیم به امید اومدن پریا...
با اینکه خودم می دونستم هنوز زوده اما دیگه صبرم داشت لبریز می شد و این لحظه شماری ها برام لذت بخش بودند. بابا از من هم بی تاب تر بود و شبا رو تا دم دمای صبح بیدار می موند و هر شب به امید به دنیا اومدن پریای زندگیمون کنار من به آسمون خیره می شد و ستاره ها رو نگاه می کرد. پریای مامان هم که قربونش برم همه چیزش حساب شده و برنامه ریزی شده بود و نمی خواست بی گدار به آب بزنه و در کمال آرامش داشت از زندگی درون من لذت می برد .
هفته آخر مرداد یه دردای دست و پاشکسته ای تو دلم شروع شده بود و من هم با جون و دل به استقبالشون می رفتم و آغوشم رو برای دردای سنگین تری باز می کردم. روزها و شب ها برای درد، دل و دیدنم رو می دادم چون می دونستم این یعنی رسیدن به آغوش پریا اما خوب از طرفی هم دردا اونقدری به کفایت نبود که بشه روشون حساب کرد، کارمون شده بود عصرا با مامان بزرگا و خاله ها پیاده روی تا شرایط رو برای پریا راحت تر کنم و دخترکم سریعتر بتونه خودشو به جایی که باید برسونه اما خوب مرداد هم بیشتر از این کش نیومد و به سر رسید و پریا به خونش نرسید.
هفته 39 بودم برای معاینه پیش دکتر رفتم که گفت خبری نیست و دهانه رحم باز نشده خیلی دلم گرفت اما چون می دونستم این پریاست که باید تصمیم بگیره کی بیاد دلم آروم می گرفت و به تصمیمش احترام میزاشتم، جمعه یک شهریور دردای شدیدی داشتم اما تا میومد منظم شه و شکل درد واقعی رو به خودش بگیره همه چیز می رفت تو فاز سکوت و آرامش ... روز شنبه هم دردا خیلی به هم نزدیکتر شدن ، دائم با بابا فاصله دردا رو چک می کردیم و هر حرکتی که تو کلاس بارداری بهم یاد داده بودن رو انجام میدادم تا پریا سریعتر به لگن برسه و عبورش راحت تر شه اما بازم خبری نشد که نشد صبح یکشنبه خیلی امیدوار بودم آخه شبش فاصله دردام به 5 دقیقه رسیده بود و منتظر بودم صبح شه و به همه بگم پاشید بریم بیمارستان اما همین که خورشید خانم سرش رو از پشت کوه ها بیرون آورد دردای منم رفتند به امون خدا و منم کلی گریه کردم که پس اینهمه دردی که کشیدم چی ی ی ی ی ...
بابایی دلداریم می داد و حتی سر کار هم نرفت این دو روز رو و فقط و فقط به من آرامش می داد و دل منم اینجوری آرومتر می شد. کلی با تو حرف می زدم و از اومدنت می گفتم و از انتظاری که دارم می کشم، و خودم رو آماده می کردم برای دردای سنگینتری که قراره برای اومدن تو تحمل کنم...
صبح بابا با دکترم تماس گرفت و جریان درد دیشبم رو بهش گفت اونم گفت طبیعیه نگران نباشید ظهر بیاید بیمارستان معاینه کنم منم با همه وجودم در انتظار ظهر نشستم... و بالاخره ظهر از راه رسید و رفیتم بیمارستان و منتظر دکتر نشستیم ساعت 3 اومد و معاینه کرد و گفت دهانه رحم 2 سانت باز شده یا بمون بیمارستان و پیاده روی کن یا برو خونه تا شب دوباره بیا یه معاینه کنم ، منم از اونجایی که می دونستم انتظار توی بیمارستان سخترین کار ممکنه تصمیم گرفتم برم خونه و اونجا به انتظار بشینم، همگی برگشتیم خونه و من یه کوچولو راه رفتم اما انقدر منتظر بودم که دست و دلم به راه رفتن بند نمی شد و دلم می خواست بگیرم ساکت و آروم بدون اینکه با کسی یه کلمه حرف بزنم یه جا بشینم و همین کار رو هم کردم...
ساعت 7 همه دست جمعی راهی بیمارستان شدیم دردای منم دوباره شروع شده بودن با فاصله های خیلی نزدیک به هم اما قابل تحمل...
با بابا بزرگ خداحافظی کردم از زیر قرآن ردمون کردن و با مامان بزرگا و خاله ها راهی ی بیمارستان شدیم تو راه هم فیلم می گرفتیم و درد می کشیدم و دلم تالاپ تالاپ می کرد برای حرفی که دکتر قراره بزنه...
دکتر معاینه کرد و گفت 3 سانت باز شده و آمادگی ی کامل رو داره برو کارای بستری شدنت رو انجام بده، اونجا بود که برای اولین بار احساس کردم یکم ترسیدم!
با خوشحالی اومدم بیرون و به بابا و بقیه گفتم باید بستری شم و راهی ی زایشگاه شدیم دلم یه حال عجیبی داشت، داشتم می رفتم که پریا رو به دنیا بیارم باور کردنی بود مگه؟! حس و حال آدمی رو داشتم که داره از یه تونل غریب و سرد گذر می کنه و اون طرف تونل رو نمی بینه اما تو ذهنش اون طرف، آخر تونل چیزی جز یه دشت شقایق رو تصور نمی کنه و پاهاش هر لحظه برای رسیدن و غلط زدن تو اون دشت و خیس شدن با شبنمای روی گلبرگ های شقایق پر توان و پرتوان تر میشه...
با همه خداحافظی کردم همه رو در آغوش گرفتم اشک بود که از چشمای هممون سرازیر می شد اشک شوقی که با یه جور حس نوستالژیک توأم شده بود و همه رو تو سکوت نگه داشته بود... دلم برای بابام تنگ شد که پیشم نبودن باهاشون تماس گرفتم و خداحافظی ی کوتاهی کردم چون اشک و بغض امون نمی داد. تو اون لحظه حس عجیبی به پدر و مادرم داشتم و خیلی خودم و بهشون نزدیک می دیدیم یه حس خاص واسه اون لحظه، انگار تازه داشتم می فهمیدم که چقدر من و دوست دارن و چقدر برای من عشق نثار کردند...
امید حضور بابا تو اتاق زایمان بهم یه توان خاصی می داد ...
درا بسته شدن و من موندم پشت در زایشگاه با چشمای اشک آلود و بغض سنگین توی گلوم و دنیای جدیدی که روبروی من به انتظار نشسته بود...
بابا رفت دنبال کارای اولیه بستری و یه ماما شروع کرد به سوال جواب کردن من و تاکید کرد که میخوای بی حسی بزنی که من گفتم به هیچ وجه و بعدشم یه دست لباس داد بپوشم رو یه تخت خوابیدم انژیوکت رو تو دستم کردن و دستگاه ان اس تی رو برای چک کردن ضربان قلب پریا بهم وصل کردن یه 20 دقیقه تو همین حالت بودم که ماما اومد و گفت اینا که درد نیست! چون شدت دردای منم با اون دستگاه چک می شد... منم که انگار یه لیوان آب یخ ریخته باشن روم با تعجب گفتم اینا درد نیست؟ ماما هم گفت نه عزیزم باید 5 برابر اینی بشه که الان احساس می کنی! یکم ترسیدم و خداخدا می کردم بابا زودتر سر برسه و کنارم باشه. دکترم هم اومد و گفت من میرم خونه صبح میام چون الان خبری نیست و تا دم دمای صبح کارت طول می کشه. وای الان ساعت 10 بود و قرار بود تا صبح اونجا بمونم و درد بکشم نمی ترسیدم اما انگار این زمانی که دکتر بهم داده بود یه عمر زمان بر بود و منم دیگه به آخر خط تحمل زمان رسیده بودم...
بعد از این مرحله وارد اتاق زایمان شدم یه اتاق خصوصی بزرگ مبله که مال خودم بود یه تخت که قرار بود روی اون درد بکشم! و یه تخت که آماده شده بود برای لحظه نهایی زایمان
ماما اومد و معاینه کرد و گفت همون 3 فینگره، خواست کیسه آب رو پاره کنه اما تازه اونجا بود که متوجه شدیم کیسه آب قبلن که نمیدونم کی بوده پاره شده بوده و ما اصلن متوجه نشدیم! بعدشم و یه توپ داد بهم که موقع دردا روی اون بشینم و حرکت کنم گفت حالا حالا ها کار داری به همراهات هم بگو همه برن صبح بیان، گفتم پس شوهرم چی کی میاد، گفت هنوز زوده بزار یکم دردا پیشرفت کنه بعدن صداش می کنیم که البته رفت و بعد از 5 دقیقه برگشت گفت با شوهرت تماس بگیر بیاد از همین الان بمونه... منم که انگاری دنیا رو به هم داده بودن با بابا تماس گرفتم و اونم با سرعت برق خودش رو رسوند به من و منم دیگه از اون لحظه به بعد آروم تر بودم و دلم گرم تر شده بود چون دوتایی مثل همیشه مثل همه روزهای خوب و بد زندگیمون کنار هم این یکی مرحله از زندگیمون رو هم با هم سپری می کردیم و این برای هر دوی ما خیلی با ارزش بود...
منم خوشحال و سرخوش و سرزنده با بابا شروع کردم به حرف زدن راجع به روزهای زندگیمون و اومدن تو و دردا اینجوری خیلی برام قابل تحمل تر شده بودن و انگار قرار نبود اتفاق خاصی بیافته ساعت 12 ماما اومد معاینه کرد و گفت همون 3 فینگره و پیشرفتی نداشته باید یه ذره کمکت کنیم بعدشم یه سرم با آمپول فشار بهم وصل کرد و دستگاه ان اس تی رو هم بهم وصل کرد تا هم ضربان قلب پریا رو چک کنه هم شدت درای منو بسنجه چند دقیقه ای نگذشته بود که معنی واقعی درد رو احساس کردم! مثل مار به خودم می پیچیدم و تازه فهمیدم که اون دردایی که این دو سه روزه داشتم در حد یه نسیم بوده که درونم رو نوازش می داده نه درد! دقیقه به دقیقه شدت دردا بیشتر می شد و منم که اولش خیلی آروم بودم دیگه کم کم تحملم کم شده بود و ناله هام شروع شدن و با هر دردی به بابا می گفتم کمکم کن ن ن ن ن یعنی من دووم میارم؟ اونم بنده خدا مستاصل کنار من ایستاده بود و بهم دلگرمی می داد و با حرفاش می خواست آرومم کنه چون داشت به مانیتور نگاه می کرد و شدت دردا رو خودش میدید که داره به درجه صد نزدیک و نزدیک تر میشه، اما این دردا دلگرمی حالیشون نبود که نبود یکمم که گذشت به بابا گفتم تا صبح اگه قرار باشه این دردا رو تحمل کنم دوم نمیارم شاید بی حسی بزنم!
همه دلخوشیم به همون چند ثانیه وقفه هایی بود که بین دردا داشتم و هرچی تکنیک تنفس بلد بودم به کار می بردم تا پریا بتونه بهتر نفس بکشه و راحت تر حرکت کنه. با کوچکترین حرکتی که پریا می کرد دردای منم شروع می شد و این یعنی پریا داره خودش و عبور می ده از کانل زایمان، هم پر از شور و شعف بودم هم درد امونم نمی داد حس و حالم رو بفهمم دستای بابا دیگه کبود شده بود بس که من فشار داده بودم دیگه طاقتم داشت تموم می شد دردا هر لحظه شدید و شدیدتر می شد و اینکه باید تا صبح صبر می کردم شدت دردام رو بیشتر می کرد برام ساعت 1 بود که ماما اومد برای معاینه گفت دردا شدید شده باید دیگه الن 4 یا 5 فینگر باز شده باشه معاینه کرد انقدر درد داشتم که اصلن نمی فهمیدم داره معاینه می کنه یهو گفت سر بچه تو دستمه دهانه رحم فول شده!!!!!!! چشمام داشت از کاسه در میومد از فرط تعجب، باورم نمی شد که این حرف رو بشنوم فول شده! هنوز زمان زیادی نگذشته بود سر تو ، تو دست ماما بود تو داشتی میومدی دیگه چیزی نمونده بود باورم نمی شدددددددددد...
بابا هم مثل من چشماش باز مونده بود...
ماماهای دیگه همه با شنیدن این حرف اومدن تو اتاق و اونا هم معاینه کردن و دیدن که درسته فول شده سریع با دکتر تماس گرفتند که خودش رو برسونه به من هم می گفتن زور نزن خودت رو نگه دار اینحرف تو اون لحظه مثل یه چماق بود که به سرم می کوبیدن مگه می شد خودم و نگه دارم اصلن این فرایند انگار دست من نبود این پریا و بدن من بودن که داشتن با هم همکاری می کردن برای اومدن...
سریع منو راهیه تخت زایمان کردن ماما بهم گفت نگران نباش اگه دکتر هم نرسه خودم به دنیا میارم منم شروع کردم به نفس کشیدن و دم و بازدمایی که برای این لحظه کنار گذاشته بودم خوشبختانه دکترم خونش با بیمارستان فاصله ی نداشت و 10 دقیقه ای خودش رو رسوند به من و واقعن باورش نمی شد که اینهمه پروسه زایمان سریع پیش رفته و تا می تونست من و تشویق کرد و ازم تشکر می کرد واسه همکاری که با ماماها داشتم خلاصه اینکه با هر فشاری که بهم میومد زور می زدم تا پریا بیرون بیاد تو اون لحظه های آخر همه کسایی که گفته بودن و نگفته بودن از ذهنم می گذشتند و بلند بلند برای همه دعا می کردم . خیلی داشت سخت می گذشت اما واسه اینکه خدای نکرده فشاری به پریا وارد نشه همه تلاشم رو می کردم بابا هم کنار دکتر بود و لحظه به لحظه به دنیا اومدن پریا رو از خودم هم بهتر می تونست ببینه و متوجه بشه تا اینکه دکتر گفت داره میاد و منم آخرین توانی رو که داشتم به کار بردم و تنها چیزی که متوجه شدم صدای گریه تو بود که شنیدم دکتر گفت انقدر خوب نفس کشیدی که دخترت با نفس اومد و قبل از اینکه کاملن بیرون بیای گریه کردی جانم به قربونت که دیگه از اون لحظه هیچی نمی فهمیدم جز وجود تو بوی تو اومدن تو...
دکتر تو رو گذاشت روی سینه من گفت دختر قشنگت رو ببین...
منم بلند بلند خدا رو شکر می کردم و قربون صدقه تو می رفتم بابا هم پیشمون بود و اونم حال و هوای من و داشت...
تو بودی که روی سینه من با چشمای باز به من نگاه می کردی و من بودم که لحظه لحظه غرق عشق می شدم و عشق بود که از سلول هام سرازیر می شد لحظه ای که وصفش محاله محال...
دکتر سینه رو گذاشت تو دهنت و تو هم از همون لحظه اول شروع به مکیدن کردی و من و دیونه خودت کردی دوست دارم عشق من که از لحظه اومدنت من دیگه خودم نیستم و سراپا شدم عشق.
بابا خودش بند ناف تو رو برید و آغاز گر زندگی ی دنیوی ی تو شد.
بعد از اون هم بردنت برای تمیز کردنت و بابا هم تند تند فیلم می گرفت و باهات حرف میزد و قربون صدقت می رفت. بابا می گفت وقتی داشتی میومدی بیرون با چشمای باز اومدی صحنه ای که خودش می گه تا ابد جلوی چشمام می مونه. من و تو بابایی کنار هم و با هم اومدن تو رو تلاش کردیم و حالا دیگه تو با مایی کنار ما اومدنت مبارک دخترک عزیز من...
بعد هم دیگه جفت خیلی سریع بیرون اومد و بخیه کاری و جزئیات بعدی که دیگه حالیم نبود چون فقط می خواستم زمان بگذره تا دوباره تو رو در آغوش بگیرم. دیگه آغوشم از لحظه ای که تو رو توی خودش حس کرد دور از تو بودن رو نمی تونست تحمل کنه... وای خدای من چقدر لذت بخش، چقدر مادرانه، چقدر عاشقانه، خدایا ممنونم باباپت این لطف بزرگتفپ، خدایا نصیب همه عاشقا کن این حس قشنگ مادری رو...
اونجا کلی معروف شده بودم که اینهمه پروسه زایمانم کوتاه بوده و همه کلی ذوق کرده بودن و بهم تبریک می گفتن. ممنون پریای نازنین که نزاشتی مامان بیشتر از این درد بکشه و کمکش کردی زودتر پا به دنیا بزاری. دوست داریم عشق زندگی ی ما دوست داریم.
پریای کوچولوی عزیزم در پایان هفته 40 در تاریخ دو شنبه ٤ شهریور سال ١٣٩٢ ساعت ١:١٥ نیمه شب با وزن ٢،٥٣٠ و قد 49 سانتی متر تو بیمارستان صارم با کمک خدا و دکتر نیک نفس چشم به جهان گشود و زندگی من و بابا رو دگرگون کرد.
پریای نازنین خوش اومدی تولدت مبارک اومدنت مبارک دختر عزیز من قلب من بودنت برام یه دنیا عشق به همراه داره خدا رو شکر که تو رو صحیح و سالم گذاشت تو دستای ما خدایا شکرت بابت این نعمت بزرگت
از بابا خیلی ممنونم که اینهمه تو این دوران کنارم بود و لحظه ای من و تنها نگذاشت دوسش دارم و بیشتر از قبل عاشقش شدم
پریا دخترم تو اومدی باورم نمیشه بدون که عاشقتیم بدون که همه زندگی ی مایی بدون که با خودت همه نعمتای دنیا رو به ما عطا کردی. حس و حال بابات دست کمی از من نداره تعریفایی که از لحظه به دنیا اومدنت می کنه برای من لذت بخشه انقدر با عشق از اون لحظه حرف می زنه که هر بار می شنوم اشکم در میاد خدا برای ما نگهت داره دخترک عزیز من
از همه کسایی که تو این مدت کنارم بودن ممنونم بابت حضورشون و دلگرمی هاشون دوستون دارم.
اینم عکس روز اولت تو بیمارستان فرشته کوچولوی ما که انقدر کوچولو بودی که همه لباسات برات بزرگ بودن و دست و پاهات توش گم می شدن