چهل تا روز
چهل تا شب و روز گذشت و بالاخره این چهل روزگی هم گذشت...
مهر از راه رسید و پاییز رنگ رخسار نشون داد، پاییز با خودش عاشقی میاره و تو ژرف ترین لحظه های غم آلودش یه حس عاشقی و دلبستگی به آدم می ده که دوست داشتنیش می کنه اما تو این روزهای پاییزی ی من ، دیگه لازم نیست برای حس عاشقی به ژرفای اون برم ، تو کنار منی و عشق همین جا در آغوش من دلبری می کنه و من نفس می کشم در این هوای پاییزی با عطر تن تو ...
چهل روز از اومدنت گذشته و حالا دیگه تو شدی همه چیز ما تو این دنیا، حالا دیگه زندگی رو یه جور جدید می بینیم و همه قدم های ما بسته به قدم های توست...
دیگه کم کم یه صداهایی از خودت در میاری که قند تو دل ما آب میشه با شنیدنشون، تو 37 روزگی در حالی که با بابا مشغول بازی بودی گفتی "مگی"! نمیدونم یعنی چی، نمیدونم اصلن میشه به این گفت یه کلمه یا نه، نمیدونم این مال ذهن ذوق زده و توهم زده من و باباست یا نه ولی هرچی هست دیگه این روزا شده کلام عشق برای ما، قربون مگی گفتنت برم دختر زیبای من...
خنده های واقعیت انگاری دارن نمایان می شن
خوابای شبانت خیلی بهتر و منظم تر شده
قطره مولتی ویتامین اذیتت می کنه و با خوردنش نا آروم میشی
فقط و فقط روی شونه های من به خواب می ری
برای اینکه بغل بگیرمت گریه های الکی از خودت در میاری که من عاشقشونم
با دیگران از الان شروع کردی به غریبگی کردن و با دیدن و شنیدن صدای هر کسی جز من بغض می کنی عزیزم
دل دردای شبانه گه گاهی به سراغت میان و عرق نعنا آرومت می کنه
با صدای هود آشبزخونه مست و خمار خواب میشی
خیلی شبیه بابایی شدی و من عاشق قیافه هر دوی شما هستم
حمام کردن رو دوست داری و خیلی آروم تن قشنگت رو به دست آب می سپاری هرچند بعد از بیرون اومدن تلافیش رو در میاری
چهل روزگیت مبارک دختر چهل روزه من، ستاره خونه من، عزیز دوردونه من
دوست دارم