امروز صبح
صبح به استقبال از بیدار شدنت کنار تختت روی زمین، چمپاتمه زده بودم و انتظار بیدار شدنت رو می کشیدم. دلم برات تنگ شده بود و منبع تغذیه ایت هم داشت با تیر کشیدن های پیاپی خودش دلتنگیش رو بروز می داد. چشمام خیره شده بود به چشم های بسته نازت و دستام دست های کوچیک مخملیت رو توی دستش گرفته بود و لذت دنیا رو به تنم منتقل می کرد. مادرانه هایم ترشح می شدن و من و وسوسه بوسیدن صورت مثل ماهت می کردن، همه وجودم پر شده بود از دلتنگی به تو. اگه ساعت ها برای خوابوندنت انرژی صرف کرده باشم و خسته و بی رمق شده باشم همین که به خواب می ری دلم برات تنگ می شه و انگار همه اون ساعت ها هرگز وجود خارجی نداشتند انگار ساعت ها بوده که تو خواب بودی و من منتظر بیدار شدنت هستم!
نگاهت می کردم و این دو ماه رو جلوی چشمم مرور می کردم ، به این روزهایی که به سرعت در گذرند. ترسیدم نکنه قدر این روزها رو به کفایت ندونم، نکنه اونجوری که باید، بودنت رو لمس نکرده باشم. آخه میدونم این روزهای من و تو هرگز تکرار شدنی نیستند، این همه غرق هم بودنمون فقط برای همین لحظه از زمان توی تاریخ ثبت می شه و ای کاش بتونم به اندازه یه عمر برای خودم توی وجودم ذخیرشون کنم.
نگاهت می کردم و برای فردای تو دستهای خدا رو محکم می فشردم تو دستم....
نگاهت می کردم و نفس کشیدنت هات رو استشمام می کردم و مادرانه هایم رو به پرواز در می آوردم.
وقتی مادری توی این کره خاکی دخترکی داشته باشه، یعنی همه چیز های خوب این دنیا رو یک جا کنار هم داره ، وقتی مادری توی این کره خاکی بیدار شدن دخترکش رو به تماشا بشینه، یعنی خوشبخه. وقتی مادری توی این کره خاکی روزهای زندگیش رو با دخترکش سپری کنه ، یعنی داره طعم واقعی زندگی رو می چشه. وقتی تو- پریای من- کنار منی، زندگی با من بهترین روزهای خودش رو تجربه می کنه...
پریای نازنینم چند روز دیگه دو ماهت تمام می شه این روزا تو در جواب من پاسخی برای گفتن داری و هم صحبت شیرین مامان شدی. این روزا برای من و بابا شدی خالق بهترین لحظه های زندگی. الان دیگه بابا رو هم خوب می شناسی و کنارش آرومی و به من و بابا هم آرامش می دی. عزیزم دوست دارم تو را سپاس برای بودنت...