یک فنجان چای داغ
فنجان چای تازه دمی در دستم از پشت شیشه های سرد پنجره، باغچه پاییزی خانه را تماشا می کنم و آسمانی را که تا صبح باریده و حالا خااکستری های ابرها همه وسعت آن را پر کرده اند. چقدر می چسبد یک فنجان چای داغ، وقتی خیالت در آرامش است، وقتی کنار دخترکی که به آرامی و در سکوت به خواب رفته است نظاره گر پاییز در خیابان باشی، گرم باشی و سرما را به تماشا بنشینی و گه گاهی چشمان بسته فرشته ای را در خانه ات گوشه چشمی نظاره کنی و نفس عمیقی از جانت بازدم کنی.
پریای نازنینم، این روزها صدای خنده هایت خانه را آهنگین کرده، تو بزرگ تر شده ای در این قامت کوچکت و مادر دلباخته تر از همیشه روزهای مادرانه خود را سپری می کند. پاییز می بارد و من برایت قصه می خوانم از کتاب های کوچکی که حالا دیگر دستان کوچک تو توان لمس کردن آنها را در خود پیدا کرده اند و دنبال می کنم نگاه کنجکاوانه کودکی هایت را درون رنگ رنگی های کتاب و ته دلم می خندد، ذوق می کند و گاهی جیغ می کشد از فرط شعف.
دخترک دلربای من، چقدر بودنت هدف دار کرده این خانه عاشقانه را، چقدر بودنت نفس های تازه می دهد روزهای تاریک شهر دود را، چقدر بودنت صدای امید و زندگی می رساند به گوش از واحد شماره 4 مجتمع، چقدر بودنت گرم کرده سرمای این روزهای پاییز را.
چای را می نوشم، حیاط را نظاره می کنم، گه گاه تو را و نفس می کشم کشدار و عمیق و مزه مزه می کنم لمس این حس عجیب، حس زنانه امروز مادری، هم برای تو می تپد هم برای پدر هم برای زندگی...
دخترکم، پریای من، هر روزت روز تا زه ای ست. همه چیز را لمس می کنی می گیری در دستت و اگر مجال دهم بر دهان می بری و همین کارهای کوچکت چقدر برای مان بزرگ و دوست داشتنی ست چقدر ذوق و شادی می آورد درون قلبمان، همین که هر روز تازه تر می شوی، همین که هر روز یاد می گیری زندگی را جریان دهی، همین که هر روز روز دیگری ست برای تو، همین که نمودار رشد مطلوب رقم می خورد برای تو، همین یعنی زندگی روی خط صاف خود جاری است، یعنی خوشبختی لنگر انداخته در خانه و روح ما، یعنی ما زنده ایم ...
پریای من زندگی از آن تو باد...
تشکر: با تشکر از بابا بزرگ که پارسال نهال های این حیاط رو با عشق کاشتند و امسال نعمت وجود چند تا درخت تو حیاط خونمون رو مدیون ایشون هستیم.