یه کار سخت
نیمه شب بیدار می شوم سرم گیج می رود، دنبال چیزی می گردم، گم کرده ای درونم، سراسیمه ام می کند، انگار قلبم سر جایش نیست... می ترسم، نگران و مضطرب از جا می پرم به اتاقت می آیم تو را می بینم که در خواب آرام نفس می کشی، اشکم سرازیر می شود، خیلی آرام دستان کوچکت را نوازش می کنم، دلم برایت تنگ شده...
پریای من، تو از 17 روزگی تو تخت خودت می خوابیدی اما من شبا پایین تخت تو کنارت بودم ، خواستم از ابتدا عادت کنی که تو تخت خودت به خواب بری و بعدتر ها اذیت نشی برای اینکار، نیمه پر این کار از برای تو بوده جان مادر، اما الان دیگه 3 شبه که دخترک ناز من، تو اتاقت تنها می خوابی... هرچند من در اتاق بغلی زیاد معنای خواب واقعی را به چشم نمی بینم و دائم به اتاقت میام و بهت سر می زنم، یه دستگاه هم تو اتاقته تا به محض اینکه تکون خوردی مامان اگه خواب بود بیدار شه و بیاد کنارت، دلم کنده شده این چند شب، حالم در تلاطمه دخترک عزیز من اما بعد از مدتها فکر کردن و دو دوتا چهارتا کردن ها با خودم و بابا تصمیم گرفتم جدا بخوابی هر چند هنوز خیلی کوچولویی، شاید بعدترها دیگه راحت تر باشی و کمتر اذیت شی . اخه خیلی بچه های بزرگتر رو میبینم که دارن با این معضل دست و پنجه نرم می کنن و آسیب ه ای روحی ی شدیدی می بینن. البته شاید تو هم چند وقت دیگه این عادت رو کنار بزنی و بهانه با من خوابیدن رو بگیری!
دوستت دارم دخترکم، این اولین قدم برای استقلال توئه و امیدوارم هر دو از پسش بر بیایم. بدون که مامان هر کاری می کنه برای راحتی ی دختر ناز و شیرینشه. دوستت دارم جان مادر ، مادر بودن فقط بوسه های عاشقانه نیست گاهی باید کنار همه این بوسه ها و نوازش ها کمی از احساسات رو برای بهتر بزرگ کردن یه فرشته مثل تو، کنترل کنه و بریزه یه گوشه از دلش و یواشکی بهش نگاه کنه، هرچند برای یه مادر مخفی کردن احساسات سخت ترین کار دنیاست، برای من که عاشقانه وجود تو رو می پرستم نیز هم،
دوستت دارم کوچولوی مامان، خوب بخوابی، خوب، آرام، عمیق...