کلان شهر
کلان شهری به وسعت چهار دیواری های واحد 4 یک مجتمع...
کلان شهری که برای دیدن کلانی آن باید از سرب عبور کنی، باید قید نفس های پاک را زد...
پریای من، دخترکم قدم های کوچکت را به این دنیا نهادی و حالا که وقت آن رسیده هست های این دنیا را نشانت دهم، حتی پنجره را هم رو به این دنیا نمی شود باز کرد مبادا که آلوده شود قلب کوچک و نفس های پاک تو و چقدر دلتنگت می شوم که باید کودکی هایت را در خانه کودکی کنی و چشم های زیبای کودکانه ات برای دیدن دنیا، تا دیوار روبرویت بیشتر حق دیدن نداشته باشند، دلم برای کودکی هایت می گیرد که مجبوری حبسش کنی و رنگ رنگی های این دنیا را کمتر لمس کنی به واسطه توفیق زتدگی در کلان شهر دلفریبی که آوازه اش گوش کر می کند. جایی که باید زوج و فرد باشد زندگیی، جایی که باید آسمان را التماس کرد تا ببارد...
پریای من، پریای نازنین، دلم برایت یک دنیای راستکی می خواهد، همان جایی که بچه هایش در آن تا می توانند زیر آسمان اکسیژن دم می کنند و زندگی را بازدم می دهند. همان جایی که آبی ی آسمان پیداست، همان جایی که نفس معنای واقعی می دهد، همان جایی که زندگی یعنی زندگی و هر گاه دلت خواست پنجره ها رو به پاکی باز می شوند و گنجشک ها آواز سر می دهند از برای شادی ی ت از برای نفس های پاک، جایی که بچه ها به لطف کوچکی ی شهرشان دارند بچگی می کنند، جایی که رنگین کمان را می شود دید پس از باران، جایی که کلان شهر نیست- جای زندگی ست...
پانوشته: این روزها تهران هر روزش آلودگیست و هر روزش مجبوری تا مددی از جایی که نمی دانی کجاست بیاید و اجازه حضور چند ساعته دهد به کودکان و سن و سال دارها در هوای خود...