یک لحظه ی ناب مادری
شب از نیمه گذشته است... سکوت شهر در آغوش سرمای شب جا گرفته است... پشت پنجره نمناک از عرق های سرد آغوششان... درختان کاج همچنان استوار، کوچه اما تنها در غربت است... نور بزرگراه سوسو می زند شایدم دلبری می کند برای ماه! یخ نشسته روی ساقه های خشک، روی شیشه ها.
من اینجا در خانه ام، غرق در گرمای آغوش مادرانه ام... خیسه گونه های اشک آلوده ام... اشک مادرانه ای که از ناخوداگاه من روانه می شود، قطره قطره از گونه های من می چکد، روی دستان کوچکت جا خوش می کند، دست کوچکت درون دست من ،چشم دلربای تو بسته است، شیر می نوشی از جان مادرت، جان می دهم برای این لحظه ام، اشک امانم نمی دهد، عشق سراپای جانم است، شیر با عشق توأم است، هر چه هست لذت است، خانه گرم ماست، گرم عشق من به تو، گرم این شب های زمستان سرد، گرم این روزهای بی تکرار، گرم این لحظه ام...
خانه در سکوت مطلق است، شب سیاهی به ارمغان می دهد، نور اما از درون ما شراره می زند، تو آرام در بستری از آغوش مهر مادرت، من سراپا وجودم خواهش مادرانه است، سراپا گرم تو، گرم دست کوچکت...
کاش این لحظه در زمان حفظ شود، یک روز یک جا وقتی خیلی سردم است، وقتی شب تاریک و درونم تاریک تر است، زمان بکوبد در خانه را، این لحظه را یادم آورد، نشانم دهد، گرم این لحظه ام کند برای ساعتی، دست کوچکت را دوباره در دست من جا نهد.
کاش زمان عشق این روزهای مادرانه را گرم ،برای مبادای مادران جایی در گوشه ی صندوقچه ی کوچکی حفظ کند.
ای زمان تو را قسم مادرانه هایم را اینجا جا نزار، با خودت ببر به آینده های دخترم، به روزهای سرد دیگرم...