یک حس شبانه
آسمان شب گوشواره های خود را به تن کرده، می نوازد به چنگ نوای آرام شبانه ی خود را با دست باد، می رقصاند موهای سیاه پریشانش را با ابر، چشم من به تماشای آسمان شب خیره، ذهن من درون تخت کوچک دخترک مانده...
زنانگی های من تا عمق آسمان شب مرا بالا می برد، نوازشم می کند، یادآورم می کند موهایم را پریشان شانه ها کنم، لبهایم را قرمز آتشین، جانم را مملو از حسی دلنشین، عشقم را مزه مزه می کنم در آرامش این شب سیاه ...
مادرانگی های من شب آرام می شوند آرام و بی صدا مملو از نگاه، دختر را درون تخت ، نفس های او چه پاک، کوک با نوای چنگ، مادرانه های من پای همین تخت کوچکش هر شب جان تازه می گیردش، نفس های من هم نوا با نوای چنگ...
با تکان کوچک دست ناز دخترک به خودم می آیم، اینجا کنار تخت نشسته ام ... شب خانه را در خواب برده است، من یک مادرم، یک زنم ... این دو نعمت نصیب من شدست ای کاش، ناب، آنها را در خودم پرورش دهم...
پریای من، این روزهای شیرینت برای ما دنیای لذت بخشی را رقم زده است، دنیای رنگارنگی را برایمان نقاشی کرده است. کوچکترین ذره از وجود تو ، من و پدرت را متوجه خود می کند ، برای همه چیز تو جان ما می تپد، دلمان بر می شود از زندگی. حالا دخترکی داریم با چهارتا دندون که صدا می زند مرا "ماما" صدا می زند پدر را "بابا" وای خدای من این دو کلمه چقدر معنای بودن می دهد این روزها برایمان.
همه ی مادرانه های من نثار تو باد، همه ی وجودم از آن تو باد دخترک دلربای من، مادرانه هایم را مدیون بودن توام، پس با تمام وجود آن ها را به پای تو می ریزم تا دلت همیشه پر باشد از عشق مادرات ، تا کم نیاورد...
پی نوشت: 1-پریا دخترک 6 فروردین برای اولین بار مرا ماما صدا کرد
2- عکس: دست من، تو بابا در دست هم