دنیای کودکانه
صدای شخصیت های بی سر و ته یه کارتون عجیب غریب، خونه رو پر کرده بود . یه نگاه به تو انداختم که چجوری با شور و هیجان به تی وی نگاه می کردی و ذوق زده شده بودی. واسم جالب بود یعنی چی داری می بینی که اینهمه دلت و شاد کرده هیجانت رو برانگیخته. دلم خواست یه لحظه دنیا رو از زاویه دید تو ببینم و توی موقعیت تو قرار بگیرم شاید منم اونجوری به راحتی مثله تو با یه کارتون ارتباط برقرار کنم، بخندم و دلم شاد شه و بچگی کنم. آروم نشستم کنارت، خودم و خم کردم، جمع کردم و ارتفاعم رو با هر سختی که بود هم قد تو کردم...
وای عجب دنیای عجیب غریبی... یه میز غول پیکر که با یه گلندون سیاه و بزرگ روی مرکزش دقیقن جلوی چشمام بود، چنتا ظرف شکلات و آجیل و ... همه سطح میز رو پوشونده بود و زوایای دید من و کمتر و کمتر می کرد، یه تی وی بود که نصف اعظم اون پشت میز پنهان شده بود و یه قسمتهایی از تی وی هم به واسطه گلدون روی میز دیده نمی شد، از گوشه و کنارای اینهمه اشیا می شد دید که یه سری تصاویر رنگی و صدا دار در حال بخش شدنه ولی اصلن نمی شد تصویرا رو به خوبی بهم وصل کرد، مثل یه پازل می موند که تعداد زیادی از قطعاتش گم شده باشه! من بیشتر کلافه شدم تا اینکه لذت ببرم... همونجا روی زمین کنار پاهات دراز کشیدم و نگاهت کردم ، همچنان مشغول تماشای تی وی بودی و هر از گاهی یه نگاه به من می نداختی و با لذت هرچه تمام حس تماشای تی وی رو واسه من با حرکاتت نشون می دی... حس خوبی که اون لحظه داشتی... حس تماشای یه پازل ناتمام برای تو چقدر لذت بخش بود. همین که این همه توانمند شده بودی تا بشینی و ببینی و بشنوی و بخندی و دست بزنی رو چقدر قشنگ شکر گذاری می کردی با شادی هات، همین چند تکه رنگ و صدا تو اون لحظه شده بود یه دنیا شادی واسه تو...
ای کاش ما ادم بزرگا همیشه دنبال همه چیز کنار هم نبودیم واسه شاد بودن و خندیدن.
دنیای کودکانه امروز تو یه درس زندگی بود واسه من تا آروم و قرار بگیرم با همین هایی که هست، همین چند تکه داشته ها همین چند تکه های زندگی...
دنیای کوچولوی شاد تو می ارزه به دنیای بزرگ و خیلی بزرگ و بزرگتر ما ادم بزرگایی که شاد بودن رو بلد نیستیم خوب زندگی کنیم.