نو روز
"ییک، دوووووو، سی، چار"، همه چیز را می شماری تا چهار ... و این چهار عدد چقدر ابر سفید باران زا بالای سر من درست می کنند و چقدر باران های عاشقانه از آن ابرها روزهای پاییزی من و تو را دستخوش احساس می کنند، گاهی زمان از دستمان خارج است و هی دنبالمان می کند و هی به گرد پای من و تو هم نمی رسد و یهو به خودش می آید می بیند تاریک شده، روز گذشت... ساعت های من و تو پر است از با هم بودن ها با هم بال در می آوریم به آسمان پرواز می کنیم، ماهی می شویم به اعماق دریا می رویم، برای هم قصه می خوانیم هر کدام به روش خودمان و صد البته روش قصه گویی تو با همان دو کلمه می ارزد به تمام قصه های من... گاه با هم دعوا می کنیم حتی، اما دل کوچک مهربان تو کم طاقت است و به ثانیه هم اجازه نمی دهد تا بگذرد و اخم در من شکل بگیرد خودت با مهارت دخترانه و کودکانه ات دعوایمان را تبدیل به بوسه های مادر و دخترانه ای می کنی که گه گاه فرشته ها در گوش من یادآورم کرده اند حسودی می کنند بر حاال ما...
چند روز پیش، مرا بوسیدی و با چشمان گردت چشم در چشم من دوختی و گفتی" مامان دوووس دارم" مادرت را نه در زمین نه در ابرها نه در هفتمین آسمان دنیا می شد پیدا کرد... این جمله مرا برد به ناکجایی که انگار صورتی بود رنگش، انگار بوی نرگس می داد همه جای تا جایش انگار اول دنیا بود... وقتی دوست داشتن را درک کردی یعنی فصل تازه ای از زندگی برایت شکل گرفته یعنی روح تازه ای در وجود مخملی ات دمیده شده یعنی صدای درونت را حس کرده ای و حالا که می توانی دوست داشتنت را به زبان بیاوری همه اینها دو چندان شده اند و خدا با تو روز جدیدی را آغاز نموده و مبارک باد این نو روز، این حس قشنگ.