بچه
یه خرسی شده دلخوشی ی این روزهای دخترکی که خودش همه دلخوشی ی منه. خرسی ی کوچولویی که تو کف دستش جا می شه، خرسی کوچولویی که خرسی صداش نمی کنی، بهش می گی بچه.
بچه باید به وفور شیر بخوره چون به گفته دخترکم گرسنه می شه، دایم میندازی تو لباست و بهش شیر می دی، براش لالایی می خونی، کتاب می خونی، عکسش و نقاشی می کنی و باهاش می خندی، هرجا تو باشی بچه هم باید باشه، بچه جزو خانواده ما شده، نمی دونم چی شد که از بین همه عروسکا این فسقل خرسی رو به عنوان بچه خودت انتخاب کردی و داری براش مادری میکنی، فقط یه شب اومدی و سراسیمه گفتی بچه بچه بچه انگار گم کرده داشتی بعدشم خرسی رو آوردی و به عنوان بچه به من و بابا معرفی کردی ما هم خیلی خرسندیم از دیدن لحظه های مادر و بچه ی دوشت داشتنی ی این روزهامون، یه سرگرمی قشنگی که کلی حرف پشتش نهفته.
وقتی برای بچه خودت داری مادری می کنی اونم با این این قد و قواره خودت نمی دونی که چه عشقی تو وجود مادر خودت به پا می کنی و چه حال خوبی رو بهم هدیه می دی و در کنارش یادآورم می کنی چقد باید مراقب باشم آخه شما کوچولوها انگار همه چشم و گوشتون با ما آدم بزرگاست تا جا بزارید درست جای پای ما تا نگاه کنید و الگو بگیرید تا قدم به قدم با ما همراه باشید، باید خیلی مراقب قدم هامون باشیم که مبادا دخترکم قدم های کوچیکش و نتونه خوب جا بزاره جای پای من ، جای پای بابا، این روزای بزرگ شدن تو قدم های ما حکم زندگی رو برای تو داره، باید با دل و جان قدم برداریم آخه یه فرشته کوچولو پشت سرمون داره ضبط میکنه، داره تکرار می کنه، داره می شه ما...