پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

خداحافظی با شیر

1394/2/15 15:57
نویسنده : mom_and_kid_momentss
541 بازدید
اشتراک گذاری

یه روزها و برنامه هایی هست توی زندگیمون که خواسته و ناخواسته باید ازش رد بشیم تا یه روز بزگتر شیم و یه پله بالاتر بریم برای زندگي، یه روزهایی که حسش و خاطرش میره میشینه دقیقن تو نقطه ی حساس ذهن و گوشه عمیقی از قلب یه مامان که فراموش نخواهد شد برای ابد...

لحظه ای که دکتر نیک نفس تو رو گذاشت تو آغوش من و تو شروع کردی به مکیدن برای زندگی بی تردید قشنگترین و لذت بخشترین و پرمعناترین لحظه زندگی گره خورده در هم که  هیچ نیرویی توان باز کردنش از هم رو نداشت لحظه ی عاشقانه ای بین من و تو ، بین ما. تو شیر می خوردی و من هورمون عشق ساطع می کردم، تو شیر می خوردی و من با عشق نوازش می شدم،  تو شیر می خوردی و من لحظه لحظه مادرانه تر می شدم، تو شیر می خوردی و من بزرگتر می شدم!

از همون روزهای نخست عاشقی شاید هم کمی قبلتر از آمدن تو ترس رهایی تو از شیر خوردن در ذهن و جسم من با مادرانگی هایم کلنجار می رفت، همیشه نگران روزی بودم که این نقطه اتصال عاشقی بین ما گسیخته شود و من لذت لمس تو هنگام شیر خوردن را تا آخرین روزهای زنده بودنم از دست بدهم، نگران دوری لمس صورت مثل ماه تو با آغوش گرم مادرانه ام.

بلاخره بعد از گذشت 19 ماه و 19 روز از این زندگی عاشقانه با تو، روز تلخ و سخت و دردناک خداحافظی با شیر فرا رسید روزی که انگار همه عمرم برای مقابله با آن دست و پنجه نرم کرده بودم، روزی که انگار جانم را قرار بود از سینه درآورند، روزی که قسمتی از وجودم را قرار بود از تو بگیرم. آخر مگر مرا توان گرفتن وجودم از تو بود؟ آخر مگر جسم من یارای دل کندن از این حس عاشقی ام بود لحظه ای؟  سخت بود، تلخ بود، جانسوز بود روز خداحافظی ی وجود من با جسم و جان من. تلخ بود تلخ اما گذشت...

22 فرودین، ما همچنان در سفر شیراز، تو سرگرم کودکی های خود، من دلتنگ این تصمیم. از خواب بیدار شدی مثل هر روز به آغوش مادرت پیوستی بعد از ناز و نوازش مادر و دخترانه  شیر طلب کردی و وقتی لب زدی برگشتی به چشم های من خیره شدی و گفتی؟ " مامان چی شده می می" گفتم چی شده پریا؟ گفتی" تلخه" همه که از قبل آماده این لحظه بودن شروع کردند به کف و دست و هورا که پریا خانم ما بزرگتر شده و می می دیگه براش تلخ شده. حدود یک ماه این جمله رو برات تکرار می کردم که اگه روزی می می خوردی و تلخ شد یعنی تو بزرگتر شدی برای همین این جمله و لحظه برات خیلی غریب نبود. تو کمی متعجب و کمی مغرور از بزرگتر شدن و کمی هراسان از جدا شدن و کمی خرسند از اینهمه استقبال بلند شدی و رقصیدی و گفتی پریا بزرگ شده می می تلخ شده و من بهت وعده یک جشن و کیک بزرگ شدن دادم و تمام اون روز برخلاف تصورم شیر طلب نکردی و فقط با خنده سراغ می می می آمدی و می گفتی می می تلخ شده پریا بزرگ شده.

اون شب کیکی برات درست کردم و با کمک خاله ها یه مهمونی کوچولو برات ترتیب دادیم و نشستی و عین یه خانم که واقعن بزرگ شده بود شمع خداحافظی با می می و بزرگتر شدن خودت رو فوت کردی و من تمام طول آن روز گریستم و تو تمام طول آن روز مغرور از بزرگتر شدن در تداخل بین بزرگی و نبودن می می در تعجب بودی دخترک عزیز من.

نگرانی ی بزرگ من لحظه های خوابین تو بود که تا به اون روز جز با  شیر خوردن جور دیگه ای به خواب نرفته بودی ولی باز هم مامان رو متعجب کردی و با کمی بغل و راه رفتن و شعر خواندن خوابیدی و من تمام طول آن شب رو بیدار بودم و گریستم تو بیدار می شدی خودت را در آغوش من غرق می کردی و مست و خواب آلود به دنبال مکیدن و من با ذره ذره شدن وجودم برایت لالایی می خواندم ، تو می خوابیدی و من می گریستم و شب با همه درازی و بلندی و تلخی و سختی خود رفت و سپیده دم از راه رسید و ما یک شبانه روز را بدون می می گذرانده بودیم و من همچنان غرق اشک و تو به واقع بزرگتر از قبل.

لحظه ها و روزها برای من سختر از آنچه برای تو بود گذشت و امروز تو اینهمه روز است که  دیگر شیر نخورده ای، و هم همچنان دلتنگ شیر دادنت.  گه گاه یاد عشق می کنی می می رو در آغوش می گیری به قول خودت برایش قصه می گویی می می رو به خواب می بری مراقب می می هستی دلتنگ می می هستی ولی شیر نمی خوری."مامان جون اخه پریا بزرگ شده می می دیگه براش تلخه" (سرسختانه با این قضیه رفتار نکردم هر وقت دلتنگ می می بودی در اختیارت گذاشتم تا خدای نکرده آرام و قرار رو ازت نگیرم)

هیچ کلامی لحظه های دردناک این جدایی را بیانگر نخواهد بود هیچ هیچ هیچ. فقط این جان من است که می داند و آن خدای همیشه در کنار من. کسی چه می داند شاید تو هم برای خودت لحظه های عجیبی را در این مدت گذرانیده ای و زبان و ذهن کودکانه ات یاری ات نمی کند برای بیان آن و این حس کودکانه تو نیز برای همیشه درون تو باقی می ماند و دیگر هیچ هیچ هیچ...

پریای نازنینم، دخترک ماه روی من، تو را سپاس که لحظه های خوب مادری ام را با شیر خوردنت صدچندان کردی و مرا لطف شیر دادنت دادی و مرا مادرانه ترم ساختی، تو را سپاس که اینگونه در سکوت و آرامش لحظه های تلخ از شیر گرفتنت را گذراندی. خدا را سپاس برای دادنت به من.

 

پسندها (2)

نظرات (3)

مریم مامان آیدا
21 اردیبهشت 94 13:32
نازنین عزیزم بی اختیار اشکام روونه شد.الهی هیچ وقت دلبستگی مادر و دختریت کم نشه عزیزم الهی صدهای سال در کنار هم خوش و خرم باشین دوستدارتو مریم کلاه قرمزی
mom_and_kid_momentss
پاسخ
مریم عزیزم ببخشید با تاخیر جواب میدم ممنون از ابراز احساساتت دوستدار تو نازنین مامان پریا
شیمـا مـامـی رادیـن
21 اردیبهشت 94 19:02
اشک تو چشام جمع شد خیلی سخته
mom_and_kid_momentss
پاسخ
شمای عزیزم
مانلی
22 اردیبهشت 94 19:35
بزرگ شدنت مبارک پری پریا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد