دومین حرف از حروف الفبا
تصور کن فرشته ی کوچکی را درون دستانت، تصور کن چشمان فرشته ی درون آغوشت را وقتی گره می خورد با نگاه تو، تصور کن فرشته ی کوچک مهربانی را که نگاهش باز می دارد تو را از پلک برهم زدنی، تصور کن دخترک کوچکی که فرشته وار نگاهت می کند در سکوت، تصور کن حس و حال این دست و آغوش وقتی مادری ... تصور کن ...
تصور کن در این لحظه ی غرق عشق و مادری، سکوت بر هم بشکند ... دخترک آرام و دلنشین حرفی زند... چه حالی می شوی... تصور کن چه عشقی تو را تا مرز عصیان می برد... تصور کن که وقتی مادری نخستین بار بشنود کودکش حرف می زند... تصور کن حال مرا... تصور کن تو شوق این لحظه ی ناب مرا...
شب بود، ماه از آسمون بالا اومده بود، اسفند ماه بود، 7 روز ازش گذشته بود، پریای نازنین تو بغل مامانش نشسته بود، بازی می کردن دوتایی، تو سکوت، با نگاه، با دستاشون، یه دفه پریای نازنین می پره تو بغل بابا خنده کنان می گه " ب ب" مامان و بابا تا خود ماه بالا می پرن، شادی می کنن، داد می زنن، دخترک و ماچ می کنن، دخترشون حرفی زده گفته ب ب، وای که چقدر این یه دونه حرف کوچیک بزرگت تر کرده دلای عاشق مامان و بابا رو پریا... مبارکه حرف زدنت فرشته کوچولوی من و بابا...