سکوت
من و تو مست و دلشاد از بوی بهار پیچیده شده توی پارک، آواز می خوندیم و خنده کنان قدم می زدیم، از دور دو تا گنجشک رو دیدم که توی چمنا نشستن، انگار اونا هم مست بهار دل به دل چمنای پارک داده بودن. یه عالمه به وجد اومدم که به تو نشونشون بدم، خیلی آروم رفتم به سمت گنجشکا، هر لحظه نگران بودم با دیدن ما پرواز کنن و برن بالا بالاها و تو نتونی خوب تماشاشون کنی، من نزدیکتر می شدم و گنجشکا همچنان از جاشون تکون نمی خوردن! انگار ترسی به دلشون نمی نشست، سرعت کالسکه رو بیشتر کردم و با انگشت اونا رو بهت نشون دادم خیلی نزدیک شدیم، خیلی... اما گنجشکا بازم بدون پرواز روی زمین تو چمنا مونده بودن همین که اومدم وصف حال گنجشکا رو کنم واست، دلم هوری ریخت پایین، خنده رو لبام خشک شد، تو دلم یه عالمه غم نشست، من و تو هر دو آروم و بی صدا نگاهشون می کردیم، نمی دونم تو داشتی به چی فک می کردی اون لحظه، اما من فقط به تو فک می کردم و دست خدا رو ملتمسانه واسه کنار تو بودنش فشار می دادم تو دستم...
یه جوجه گنجشک بود که دیگه نفس نمی کشید یه گنجشک دیگه که نمیدونم چه نسبتی باهاش داشت کنارش ایستاده بود، آروم و بی صدا... اما از اینکه این همه بی ترس و بی پروا از بودن یه انسان کنارش همونجوری بی حرکت بالای سر جوجش واستاده بود می شد حدس زد که مامانشه ... نمی دونم شایدم باباش...
انگار قید همه چیز و زده بود و دلش می خواست اون لحظه فقط کنار جوجه کوچولوش باشه و بس...
دعانوشت: خدایا همه جوجه های دنیا رو واسه مامان باباهاشون سلامت نگه دار