همینجوری
شب از نیمه گذشته، خانه در سکوت، پنجره مرا می خواند، بی حس و حال به کنارش می روم، پرده را کناری می زنم، گربه ها بیدارند، جای تو خالی، آنطرف تر پشت شمشاد آتشی برپا است، جای تو خالی، و سکوت در شب گره هایش را محکمتر می کند ، نفسهایم پنجره را برای نقاشی با انگشتانم مهیا کرده اند- چشم چشم دو ابرو- دوتا چشم می کشم ابروها را رها می کنم به حال خود .
پشت پنجره بی تو کمتر می بینم، کمتر می شنوم... به اتاقت می آیم تو در خوابی، خانه در سکوت، رویت را می کشم دستهایت را نوازش می کنم انگشتانت را می بوسم و آن دو چشم جا مانده روی پنجره را به خاطر می آورم. باز می گردم سمت پنجره دوتا چشم جا مانده ... می خوانم و تکمیلش می کنم چشم چشم دو ابرو... حالا خیالم راحت است از بابت چشمان پشت پنجره.
به رختخواب می روم، زمستان را بغل می کنم می بوسمش با او زمزمه های عاشقانه ای سر می دهم، آخر می دانم ااین روزها زمستان عاشق شده ،عاشق بهار ، زمستان راا می فشارم بهار را درونش حس می کنم . دوباره از جا بلند می شوم به اتاقت می آیم نگاهت می کنم نفس هایت را چشم بسته گوش می دهم دستی بر موهایت می کشم بهار را با تو تصور می کنم عشق در من جریان پیدا می کند درونم سرشار می شود. با پدر خاطرات عاشقانه زندگی را مرور می کنیم...