پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

تولدت مبارک

یه صدا یه جور ندا یه زمزمه از اون بالا میون چهلچراغ روشن ستاره ها یه ترنم یه نسیم خنکای شبنم روی گلا لابلای رقص بارون روی برگای درختای سپیدار تو باغ آسمون میون سکوت مبهوت نگاه تک تک فرشته ها روی بال و پر پرواز پرنده های خوش صدا توی دستای کوچیک قاصدک هاااااای خوش خبر روی زانوووووی امن خداااااااا یه فرشته اومد و درست نشست رو قلب من روی لحظه های ناب بودنم اومد و نشست درست رو مختصات زندگی اومد و با عطر وجودش من و خم کرد به سجود یه صدا یه  جور ندا یه زمزمه از اون بالا اومد و زلف من و گرهی زد به بهشت اومد و مادرم کرد و نشست تو سرنوشت اومد و شد پریای نازنین پریای قصه ی زن...
4 شهريور 1394

وسط ناکجا

یه وقت هایی هست که آدم دلش می خواد سکوت کنه آروم بشینه ، فقط تماشا کنه ، فقط تماشا، یه وقت هایی که انگار هیچ حرفی برای دنیا نداری که بخوای با صدای بلند براش تعریف کنی ، دلت می خواد دنیا دلت رو بدونه ، بی کلام، بی آوا، بی صدا. یه وقت های که گیر کردی میون هزاران چشمی که خیره شدن بهت ولی انگار   همشون نابینا، یه وقت هایی که دلت می خواد غر بزنی سر دنیا، سر بود و نبودها، سر ناهماهنگی ها، یه وقت هایی که گوش دنیا بدهکار هیچ حرفی نیست، یه وقت هایی که آرومی اما دلت غوغاست، یه وقت هایی که همه چیز پشت سرت جا مونده، تو موندی و یه عالمه ناگفته های ناپیدا. یه وقت هایی که تقصیر تو نیست، تقصیر دنیا هم نیست، اصلن کسی مقصر نیست اما انگار قهری با دنی...
3 مرداد 1394

خداحافظی با شیر

یه روزها و برنامه هایی هست توی زندگیمون که خواسته و ناخواسته باید ازش رد بشیم تا یه روز بزگتر شیم و یه پله بالاتر بریم برای زندگي، یه روزهایی که حسش و خاطرش میره میشینه دقیقن تو نقطه ی حساس ذهن و گوشه عمیقی از قلب یه مامان که فراموش نخواهد شد برای ابد... لحظه ای که دکتر نیک نفس تو رو گذاشت تو آغوش من و تو شروع کردی به مکیدن برای زندگی بی تردید قشنگترین و لذت بخشترین و پرمعناترین لحظه زندگی گره خورده در هم که  هیچ نیرویی توان باز کردنش از هم رو نداشت لحظه ی عاشقانه ای بین من و تو ، بین ما. تو شیر می خوردی و من هورمون عشق ساطع می کردم، تو شیر می خوردی و من با عشق نوازش می شدم،  تو شیر می خوردی و من لحظه لحظه مادرانه...
15 ارديبهشت 1394

یک و نیم سالگی

-: نازنین خاتون چیزی لازم نداری؟ : تو رو لازم دارم عزیزم : ناراحت نباش. عزیزم. پریا نازنین خاتون دوست داره.   اینا مکالمات شبانه دخترک یک و نیم ساله منه. حالا جا داره که زمین و آسمون رو بهم بدوزم از اینهمه عشقی که این وسط رد و بدل شده یا نه؟ حق دارم برای بیان این احساساتی که از زبون دخترک کوچولویی مثل تو برای آرامش مامانش بیرون میاد خودم و در حال پرواز حس کنم یا نه؟ پریای نازنین. دخترک کوچولوی من ، کی اینهمه بزرگ شدی که بدونی مامانت به چی نیاز داره؟ که بدونی باید چی بگی تا پر و بالم و با عشقت رنگی کنی عزیزکم؟ این زمان که دست بردار نیست. تند تند داره رد می شه از خل و فرج های خونه ی شماره 4 ما، از پیش ما. دیگه مجالی...
6 اسفند 1393

تداخل انرژی

همه چیز در وجود تو از انرژی منشع می گیرد انرژی ی باورنکردنی ای که از ذره ذره این دنیا جذب می کنی انرژی ای که تو از یک بوسه مامان می گیری برای یک روز کامل جست و خیزت کافی است . بوئیدن یک گل، لبخند یک آشنا ،دالی کردن یک رهگذر، در آغوش گرفتن بابا و هزاران چیزهای کوچیکی که در اطراف تو هست همه و همه برای تو انرژی ذخیره می کنند برای همین است که گاهی انرژی ما آدم بزرگ ها کم می آورد پیش  روی  تو برای همین است که انرژی هایمان بالانس نیست و گاهی تو میدوی و من بی آنکه بدانم مشکل دویدن تو نیست بلکه کمبود انرژی های خوب درونی ی من است، صدایم را بلند می کنم فریاد می زنم بسه! ندو برای همین کمبود انرژی های خوب ما آدم بزرگ هاست که گاهی درکمون از ...
19 بهمن 1393

همینجوری

شب از نیمه گذشته، خانه در سکوت، پنجره مرا می خواند، بی حس و حال به کنارش می روم، پرده را کناری می زنم، گربه ها بیدارند، جای تو خالی، آنطرف تر پشت شمشاد آتشی برپا است، جای تو خالی، و سکوت در شب گره هایش را محکمتر می کند ، نفسهایم پنجره را برای نقاشی با انگشتانم مهیا کرده اند- چشم چشم دو ابرو- دوتا چشم می کشم ابروها را رها می کنم  به حال خود . پشت پنجره بی تو کمتر می بینم، کمتر می شنوم...  به اتاقت می آیم تو در خوابی، خانه در سکوت، رویت را می کشم دستهایت را نوازش می کنم انگشتانت را می بوسم و  آن دو چشم جا مانده روی پنجره را به خاطر می آورم. باز می گردم سمت پنجره دوتا چشم جا مانده ... می خوانم و تکمیلش می کنم چش...
19 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد