پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

دومین حرف از حروف الفبا

تصور کن فرشته ی کوچکی را درون دستانت، تصور کن چشمان فرشته ی درون آغوشت را وقتی گره می خورد با نگاه تو، تصور کن فرشته ی کوچک مهربانی را که نگاهش  باز می دارد تو را از پلک برهم زدنی، تصور کن دخترک کوچکی که فرشته وار نگاهت می کند در سکوت، تصور کن حس و حال این دست و آغوش وقتی مادری ... تصور کن ... تصور کن در این لحظه ی غرق عشق و مادری، سکوت بر هم بشکند ... دخترک آرام و دلنشین حرفی زند... چه حالی می شوی... تصور کن چه عشقی تو را تا مرز عصیان می برد... تصور کن که وقتی مادری نخستین بار بشنود کودکش حرف می زند... تصور کن حال مرا... تصور کن تو شوق این لحظه ی ناب مرا... شب بود، ماه از آسمون بالا اومده بود، اسف...
12 اسفند 1392

نیم سالگی

  وقتی تقویم هر ماه، چهارم را نشانم می دهد دلم می لرزد هر بار، دلم می رقصد انگار... دخترکی دارم که ششمین ماه تقویم خانه را خط زد ... وقتی خورشید می تابد و زمینی را گرم بودنش می کند یعنی زندگی جاریست...  دخترکم شش ماه  است که خورشید شده ،تابیده، گرم کرده و جاری ساخته زندگی یمان را. پریای نازنیم بزرگ شدنت مبارک جان مادر خدا رو شکر که تو رو دارم  و می تونم قد کشیدن شاهکار خلقت رو به تماشا بنشینم، در آغوش بگیرم و لذت بودنش را ببرم شش ماهگی: وزن 7 کیلوگرم - قد 68     ...
12 اسفند 1392

رقص نور

خورشید تو را خوب می شناسد تو را خوب می داند انگار. خورشید را دیده ام گه گاه با تو بازی می کند و تو را که لبخند می زنی بر او و دستان کوچکت را بازی می دهی با سرانگشتان آفتاب. باز هم گوشه ای از پرده اتاق کنار رفته و  رقص نور به راه افتاده ... تو را نظاره می کنم که در تلاش برای گرفتن خورشیدی، برای گرفتن نوری که صورت زیبایت را گرم کرده و چشمان کودکانه ات را نیمه باز نگاه داشته... دستانت در تلاش برای لمس نور! و نور است که می رقصد درون دستان کوچک پریایی که چندی پیش همنشین بود با نور در آسمانی که اکنون خیلی دور است از او... نور می رقصد ، دستان کوچکت می رقصند، لبخند می زنی، مرا نگاه می کنی و نشانم می دهی بازی ی  هیجان انگیزی را ...
28 بهمن 1392

فرستنده

یه وقت هایی بود، کمی قبل تر ها، در زمان هایی که اصلن هم دور نیست،  آدم هایی بودند که خیلی دوستشان داشتم، یک آدم هایی که وقتی زنگ در خونه مان را می زدند یک چیزهایی شبیه زنگوله ته دلم شروع به دیلینگ دیلینگ می کرد و ذوق بود که از لب و دندان من آویزان می شد ، آدم هایی که برایم پر بودند از نوید، از امید، از حرفای نگفته، از تازه ها، از عکس ها، از دوست داشتنی ها ... دلم یکی از آن آدم ها را می خواهد، یک پست چی که برایم نامه ای آورده باشد، نامه ای از جایی دور، جایی که یک کسی که دوستم دارد، دلش به ناگهان برای من تنگ شده باشد و سطر به سطر دلتنگی هایش را نوشته باشد یک گل برگ گل هم چاشنی نامه کرده باشد و فرستاده باشد برای من، برای این روزهای ...
25 بهمن 1392

یه جدید دیگه

دخترکم چند وقتی ی افتادی رو حرف زدن و واسه خودت جمله جمله داری حرف می زنی و آواز می خونی و خودت از شنیدن صدای خودت لذت می بری  و گاهی قه قه می زنی و این ذوق و لذت رو به من و بابا هم منتقل می کنی  و ما رو هم یه دنیا شور و نشاط می دی عزیز دل مامان. ریزه کاری ی جدید زیاد داری البته که اینجا به ذکر چنتاشون بسنده می کنم وگرنه شما فرشته ها  تو هر لحظه تون یه دنیای جدید رو می شه... عزیز دلم یه هفته ای میشه که پاهات شده  یکی از اسباب بازی های هیجان انگیزت کم کم داری میشینی البته با کمک اینم لباس خودته که کوچیک شده و هدیه دادی به عروسکت پریا! مامان جون خیلی دوست دارم خیلی عاشقتم خیل...
6 بهمن 1392

یک لحظه ی ناب مادری

شب از نیمه گذشته است... سکوت شهر در آغوش سرمای شب جا گرفته است... پشت پنجره نمناک از عرق های سرد آغوششان... درختان کاج همچنان استوار، کوچه اما تنها در غربت است... نور بزرگراه سوسو می زند شایدم دلبری می کند برای ماه! یخ نشسته روی ساقه های خشک، روی شیشه ها. من اینجا در خانه ام، غرق در گرمای آغوش مادرانه ام... خیسه گونه های اشک آلوده ام... اشک مادرانه ای که از ناخوداگاه من روانه می شود، قطره قطره از گونه های من می چکد، روی دستان کوچکت جا خوش می کند، دست کوچکت درون دست من ،چشم دلربای تو بسته است، شیر می نوشی از جان مادرت، جان می دهم برای این لحظه ام، اشک امانم نمی دهد، عشق سراپای جانم است، شیر با عشق توأم است، هر چه هست لذت است، خانه گرم ...
3 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد