پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

تن پوش

دخترکم- پریای من- بوئیدن و لمس و شستن لباسای کوچولوی تو این روزا برای من و بابا یکی از لذت بخش ترین و دوست داشتنی ترین نعمت هایی ی که خدا نصیبمون کرده عزیزم. عاشق لباسای کوچولوی تو هستم مامان جان. بارها تو روز میرم سراغ لباسات و بغلشون می کنم و با چشمای بسته بوشون می کنم که به راستی بوی بهشت می دن بوی زندگی، بوی یه دنیایی که وقتی ذهن تجسمش می کنه پر شده از عشق و زیبایی. دوست دارم  ممنون مامان جان که کنارم هستی و دوست داشنی ترین چیزای زندگی رو بهم عطا کردی. ...
19 آبان 1392

حال خوب امروز...

دخترکم- پریای نازنین- از این به بعد با همدیگه توی نیست ها می گردیم و یه هست پیدا می کنیم برای روزایی که دنبال یه چیز هر چند ساده هستیم تا حالمون رو خوب کنیم. می خوام چشمامون قشنگتر ببینه و حالمون هر روز  با وجود یه چیز حتی خیلی کوچولو بهتر شه... امروز تاریکی ی خونه دلگیر شده بود و کم کم  در و دیوار خونه داشتند خودنمایی می کردن که با کنار کشیدن پرده ها همه چیز به کلی عوض شد... با همدیگه رفتیم کنار پنجره و  هر دو به تماشای نم نم های باران نشستیم، من برات از بارون گفتم و تو هم نگاه می کردی و من می دونم که بارون رو دیدی و فهمیدی... یه کوچولو هم دستای قشنگت رو  خیس بارون کردم تا خوب لمسش کنی و تو هم با لمس بار...
12 آبان 1392

واکسن

یه هفته بود که دل  تو دلم نبود و سرگردان و مضطرب امروز رو فردا می کردم. انگار قرار بود قلبم رو از جا در بیارن، نگاهت که می کردم تنم یخ می کرد ، دستای کوچیکت رو می گرفتم و اشکام  آروم و بی قرار گونه هام رو خیس می کردن اولین بارون پاییزی دیشب شروع به باریدن کرد و دل منم باهاش شروع به هق هق کرد، لالایی می خوندم و نگاهت می کردم  و بارون رو گوش می دادم و منتظر امروز بودم و این انتظار حالم رو دگرگون کرده بود، 5 آبان شد و روز واکسن ... چقدر این کلمه برام رعب آور و دردناک بود، حتی دلم نمی خواست  به زبون بیارمش فقط و فقط برای اینکه عزیز دلم، پاره تنم قرار بود واکسینه بشه و تنم از دردناک شدن تنش به درد می آمد... امروز...
5 آبان 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولو- خاطره زایمان

مرداد از راه رسیده بود و از همون روزای اول حس و حال خونه هم یه شکل دیگه به خودش گرفته بود همه در انتظار ظهور پریای نازنین لحظه ها رو یکی یکی ثانیه شماری می کردن. شور و شعف خاصی همه جای خونه رو پر کرده بود و دور و برمون پر شده بود از آدمایی که دوسشون داشتیم و همگی با هم امروز رو فردا می کردیم به امید اومدن پریا... با اینکه خودم می دونستم هنوز زوده اما دیگه صبرم داشت لبریز می شد و این لحظه شماری ها برام لذت بخش بودند. بابا از من هم بی تاب تر بود و شبا رو تا دم دمای صبح بیدار می موند و هر شب به امید به دنیا اومدن پریای زندگیمون کنار من به آسمون خیره می شد و ستاره ها رو نگاه می کرد. پریای مامان هم که قربونش برم همه چیزش حساب شده و ب...
5 آبان 1392

امروز صبح

صبح  به استقبال از بیدار شدنت کنار تختت روی زمین، چمپاتمه زده بودم و انتظار بیدار شدنت رو می کشیدم. دلم برات تنگ شده بود  و منبع تغذیه ایت هم داشت با تیر کشیدن های پیاپی خودش دلتنگیش رو بروز می داد. چشمام خیره شده بود به چشم های بسته نازت  و دستام دست های کوچیک مخملیت رو توی دستش گرفته بود و لذت دنیا رو به تنم منتقل می کرد. مادرانه هایم ترشح می شدن و من و وسوسه بوسیدن صورت مثل ماهت می کردن، همه وجودم پر شده بود از دلتنگی به تو. اگه ساعت ها برای خوابوندنت انرژی صرف کرده باشم  و خسته و بی رمق شده باشم همین که به خواب می ری دلم برات تنگ می شه و انگار همه اون ساعت ها هرگز وجود خارجی نداشتند انگار ساعت ها بوده ک...
29 مهر 1392

غیر منتظره ها

درست همون لحظه ای که خوابیدی و من فکر می کنم دیگه وقتشه بزارمت توی تختت، چشمات باز می شه و انگار ساعت ها بوده که خواب بودی و دیگه قصد لحظه ای پلک روی هم گذاشتن رو نداری... درست همون لحظه ای که باید بیدار باشی، خواب عمیق میاد سراغت... درست همون لحظه ای که پوشکت رو عوض کردم و با خیال راحت داریم با هم مادر و دختر بازی می کنیم، یه اتفاق تازه اون تو می  افته... درست همون لحظه ای که پیش خودم فکر می کنم آخیشششش دیگه خواب شبانت منظم شده، کل همون شب رو بیدار می مونی... درست همون لحظه ای که فکر می کنم چقدر همه چیز آرومه، صدای گریه هات تا خود ابرا بالا می ره... درست همون لحظه ای که فکر می کنم زمام بچه داری ت...
15 مهر 1392

چهل تا روز

چهل تا شب و روز گذشت و بالاخره این چهل روزگی هم گذشت...  مهر از راه رسید و پاییز رنگ رخسار نشون داد، پاییز با خودش عاشقی میاره و تو ژرف ترین لحظه های غم آلودش یه حس عاشقی و دلبستگی به آدم می ده که دوست داشتنیش می کنه  اما تو این روزهای پاییزی ی من ، دیگه لازم نیست برای حس عاشقی به ژرفای اون برم ، تو کنار منی و عشق همین جا در آغوش من دلبری می کنه و من نفس می کشم در این هوای پاییزی با عطر تن تو ... چهل روز از اومدنت گذشته و حالا دیگه تو  شدی همه چیز ما تو این دنیا، حالا دیگه زندگی رو یه جور جدید می بینیم و همه قدم های ما بسته به قدم های توست... دیگه کم کم یه صداهایی از خودت در میاری که قند تو دل ما آب م...
14 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد