دیروز با چشمان خود دیدم که چگونه برای زندگی کردن می تپیدی و جان می بخشیدی تن کوچک و خارق العاده ات را. تپیدن هایت نشان از جریان یک زندگی است ... جریان یک راه پر فراز و نشیب، جریان رویارویی با دنیایی که می ترساند دل مادرانه ام را. وقتی به قلب کوچک تو و این دنیا، یکجا در کنار هم می نگرم ترس و نگرانی وجودم را از آن خود می کنند و از برای قلبت دلم میلرزد که نکند چنین و چنان... پدرت برای تپیدن هایت اشک می ریخت و عاشقانه نظاره ات می کرد و من اما مبهوت فقط در سکوت نگاهت می کردم... دیدمت در قد و قامت یک لوبیا که به راستی سحر آمیز بودی و سرشار از زندگی... دست های کوچکت که میلیمترهای خط کش را توان اندازه گیری نیست برای آنها و من بودم و تو اندرون ...