پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

365 روز

نسیم ملایم  هوای شهریور از گوشه ی پنجره ی باز اتاق رخساره ام را می نوازد و خشک می کند اشک های  آغشته با شوق و احساسم را و می برد مرا به لحظه ی عاشقی ای که برای نخستین بار تجربه اش کردم و یادآورم می کند ثانیه ثانیه از لحظه ی آمدن دخترکم را با همان حال و هوای نخستین لحظه دیدار و شروع ثانیه های مادری ام. یکسال است که تن پوش لطیف و مخملی ی مادرانه ام را به تن کرده ام  و  با گذر هر ثانیه از عقربه های ساعت روحم بزرگ و آرام تر شده است، یک سال از لحظه آمدنت می گذرد و ذهنم که به عقب باز می گردد تپش های قلبم تند و تند تر می زند و  سول های مادری ام را به رقص وا می دارد رقصی آرام و دلنشین با ملودی کودکانه ای که...
4 شهريور 1393

یه کار سخت

نیمه شب بیدار می شوم سرم گیج می رود، دنبال چیزی می گردم، گم کرده ای درونم، سراسیمه  ام می کند، انگار قلبم سر جایش نیست... می ترسم، نگران و مضطرب از جا می پرم به اتاقت می آیم تو را می بینم که در خواب  آرام نفس می کشی، اشکم سرازیر می شود، خیلی آرام دستان کوچکت را نوازش می کنم، دلم برایت تنگ شده... پریای من، تو از 17 روزگی تو تخت خودت می خوابیدی اما من شبا پایین تخت تو کنارت بودم ، خواستم از ابتدا عادت کنی که تو تخت خودت به خواب بری و بعدتر ها اذیت نشی برای اینکار، نیمه پر این کار از برای تو بوده جان مادر، اما الان دیگه 3 شبه که دخترک ناز من، تو اتاقت تنها می خوابی... هرچند من در اتاق بغلی زیاد معنای خواب وا...
4 آذر 1392

یک فنجان چای داغ

 فنجان چای تازه دمی در دستم از پشت شیشه های سرد پنجره، باغچه پاییزی خانه را تماشا می کنم و آسمانی را که تا صبح باریده و حالا خااکستری های ابرها همه وسعت آن را پر کرده اند. چقدر می چسبد یک فنجان چای داغ، وقتی خیالت در آرامش است، وقتی کنار دخترکی  که به آرامی و در سکوت به خواب رفته است نظاره گر پاییز در خیابان باشی، گرم باشی و سرما را به تماشا بنشینی و گه گاهی چشمان بسته فرشته ای را در خانه ات  گوشه چشمی نظاره کنی و نفس عمیقی از جانت بازدم کنی. پریای نازنینم، این روزها صدای خنده هایت خانه را آهنگین کرده، تو بزرگ تر شده ای در این قامت کوچکت و مادر دلباخته تر از همیشه روزهای مادرانه خود را سپری می کند. پاییز ...
29 آبان 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولو- خاطره زایمان

مرداد از راه رسیده بود و از همون روزای اول حس و حال خونه هم یه شکل دیگه به خودش گرفته بود همه در انتظار ظهور پریای نازنین لحظه ها رو یکی یکی ثانیه شماری می کردن. شور و شعف خاصی همه جای خونه رو پر کرده بود و دور و برمون پر شده بود از آدمایی که دوسشون داشتیم و همگی با هم امروز رو فردا می کردیم به امید اومدن پریا... با اینکه خودم می دونستم هنوز زوده اما دیگه صبرم داشت لبریز می شد و این لحظه شماری ها برام لذت بخش بودند. بابا از من هم بی تاب تر بود و شبا رو تا دم دمای صبح بیدار می موند و هر شب به امید به دنیا اومدن پریای زندگیمون کنار من به آسمون خیره می شد و ستاره ها رو نگاه می کرد. پریای مامان هم که قربونش برم همه چیزش حساب شده و ب...
5 آبان 1392

برای تو

این نخستین باری است که برایت می نویسم تا بدانی برای آمدنت تمامی لک لک های دنیا را صدا زده ام و انتظار آمدنت را هر روز از پشت پنجره زندگی مان نظاره گر شده ام ...
18 بهمن 1391

روزی که تو آمدی...

کنجد کوچک من امروز تو پنج هفته و شش روز است که آمده ای و پا گذاشته ای در این دنیا تا روشن تر سازی چراغ هایی که همه این سال ها روشن نگه داشته ایم، تا  یکی از ارزشمند ترین قطعه ی گم شده ی  این جهان هستی باشی و پر کنی جای خالی ی وجودت را برای تکامل این جهان و زندگی را رنگ دیگری بخشی... سه شنبه 28 آذر ساعت 9 صبح من با دو عدد بی بی چک و با دستانی لرزان و چشمانی که دیگر توان دیدن ندارند غرق از سکوت و خیره گی و مات و مبهوت اولین نشانه آمدنت را نظاره گر بودم هوش و حواس از من رخت بر بسته بود ، انگار در این دنیا سیر نمی کردم، انگار این من نبودم و باور در مغزم به سختی جای خود را پیدا می کرد. اولین کاری که کردم به دوستانی که تمامی ی...
5 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد