پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

لذت

فقط خود خدا می دونه زمانی که مشغول  خلق تو بوده و به ظرافت و کوچیکی ی دست و پاهات که رسیده چه حسی رو داشته و تو آسمون ها چه غوغایی بوده... وای که چقدر ماهرانه خلق کرده تن پاک و دوست داشتنی ی تو رو دخترکم، لمس و درک این همه ظرافت از توان احساست من و بابا قاصره، حتی تماشای وجود تو آسمون رو پر می کنه از صدای لذت ما، از صدای شکرانه ما، از صدای فتبارک الله ما دخترک نازنینم. تنت سلامت مادرم.         ...
21 آبان 1392

تن پوش

دخترکم- پریای من- بوئیدن و لمس و شستن لباسای کوچولوی تو این روزا برای من و بابا یکی از لذت بخش ترین و دوست داشتنی ترین نعمت هایی ی که خدا نصیبمون کرده عزیزم. عاشق لباسای کوچولوی تو هستم مامان جان. بارها تو روز میرم سراغ لباسات و بغلشون می کنم و با چشمای بسته بوشون می کنم که به راستی بوی بهشت می دن بوی زندگی، بوی یه دنیایی که وقتی ذهن تجسمش می کنه پر شده از عشق و زیبایی. دوست دارم  ممنون مامان جان که کنارم هستی و دوست داشنی ترین چیزای زندگی رو بهم عطا کردی. ...
19 آبان 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولو- خاطره زایمان

مرداد از راه رسیده بود و از همون روزای اول حس و حال خونه هم یه شکل دیگه به خودش گرفته بود همه در انتظار ظهور پریای نازنین لحظه ها رو یکی یکی ثانیه شماری می کردن. شور و شعف خاصی همه جای خونه رو پر کرده بود و دور و برمون پر شده بود از آدمایی که دوسشون داشتیم و همگی با هم امروز رو فردا می کردیم به امید اومدن پریا... با اینکه خودم می دونستم هنوز زوده اما دیگه صبرم داشت لبریز می شد و این لحظه شماری ها برام لذت بخش بودند. بابا از من هم بی تاب تر بود و شبا رو تا دم دمای صبح بیدار می موند و هر شب به امید به دنیا اومدن پریای زندگیمون کنار من به آسمون خیره می شد و ستاره ها رو نگاه می کرد. پریای مامان هم که قربونش برم همه چیزش حساب شده و ب...
5 آبان 1392

روزی که تو آمدی...

کنجد کوچک من امروز تو پنج هفته و شش روز است که آمده ای و پا گذاشته ای در این دنیا تا روشن تر سازی چراغ هایی که همه این سال ها روشن نگه داشته ایم، تا  یکی از ارزشمند ترین قطعه ی گم شده ی  این جهان هستی باشی و پر کنی جای خالی ی وجودت را برای تکامل این جهان و زندگی را رنگ دیگری بخشی... سه شنبه 28 آذر ساعت 9 صبح من با دو عدد بی بی چک و با دستانی لرزان و چشمانی که دیگر توان دیدن ندارند غرق از سکوت و خیره گی و مات و مبهوت اولین نشانه آمدنت را نظاره گر بودم هوش و حواس از من رخت بر بسته بود ، انگار در این دنیا سیر نمی کردم، انگار این من نبودم و باور در مغزم به سختی جای خود را پیدا می کرد. اولین کاری که کردم به دوستانی که تمامی ی...
5 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد