روزهای پشت سر
روزهای آخر سال یکی پس از دیگری درگذردند به سوی بهار، به عقب که باز می گردم روزهای بر من گذشته ای را می بینم که گاه همچون یک خط ممتد در سکوت و یکنواخت و گاه از ارتفاعات سخت تپه ماهورها گذر کردم و البته روزهایی نیز به دشت های شقایقی رسیدم که با خنکای شبنم های دشت آرام گرفتم، انقدر آرام که نشستن تک تک شقایق ها را برگوشه گیسوانم به تماشا بنشینم و اکنون در واپسین روزهای این سال دستانم مملو از شقایق های عاشقانه ای است که از برای پا گرفتن عشقی بزرگتر در باغچه های زندگی یمان جای می دهم، شقایق هایی که وقتی تو بیایی با خودت بزرگ شوند و سیراب ه آرامشت کنند...
خانه غرق عاشقی به توست...
سه ماه گذشت و تو تمامی ی این روزها درون من با من یک نفس بودی، برزگ شدی و هر بار برای میلیمتر میلیمتر قد کشیدنت چشمانمان خیس شد قلبمان عاشقانه تر گردید و زندگی یمان پر فروغ تر...
دوستت دارم های ما برای تو، که ادامه راه عاشقی ی مایی، برای تو که پاکی را به ارمغان آورده ای...
دیروز برای دیدنت سر از پا نمی شناختم انقدر دست و پا زدن هایت برایم شیرین و دلنشین است که دلم می خواست ساعت ها همانجا بمانم و تو را به تماشا بنشینم که چگونه برای ادامه این راه در تلاشی عزیز دلم دوستت دارم.
انگشتان کوچکت برای من نوید یک زندگی ست، دستهایت نشان از گرمای زندگی ست، فردایت روشن فرزندم...
هر قدر دکتر کنجکاوی کرد تا بتواند به جنسیتت پی ببرد اجازه ندادی، انگار می خواستی خودت را تماشا کنیم و فارغ از جنسیتی که داری، تنها به تو بی اندیشیم. انگار مشغول تماشای یک نمایش واقعی بودم و تو به راستی چقدر هوشمندانه رفتار می کردی و در باور من نمی نشست که این فرزند من است که درون من زندگی را از سر گرفته و انگار همه چیز را می داند، می فهمد و نشانمان می دهد همه این دانسته هایش را. انگار داشتی با مادرت بازی می کردی با تمام شیطنت های دلنشینت.
هنگامی که در گوشه ای از دلم نشستی و به دیواره های وجودم تکیه دادی، پاهایت را جمع کردی و دستان کوچکت را دور بازوانت حلقه کردی، دانستم این فرشته ای که درون من است بیشتر از آنچه می اندیشم، می داند و عمل می کند و مرا باری دیگر مبهوت خودت ساختی... تو انسان بزرگی هستی و من به داشتنت می بالم
پدرت نوشته: از دیروز برای زندگی امید تازه ای گرفته ام و تمام خستگی هایم به یکباره از میان رفته اند.
بارها و بارها به تماشای عکس های دیروزت نشست و راستش را بخواهی هر بار چشمانش را دیدم که پر از شوق است پر از اشک...
خدا تو و پدرت را برای زندگی ی من حفظ کند.
همیشه نگاهم به راهت می شینه...
تو این عکس پاهات رو بالا گرفتی و یکی از دستات رو مشت کردی گذاشتی همونجایی که کسی نتونه ببینه چه خبره- 14 هفته و دو روز-
این عکست همون عکسی یه که گوشه از دل من نشستی و پاهات رو جمع کردی دستات هم دور بازوهات حلقه شده عشق من یعنی داشتی به چی فکر می کردی... عاشق این حرکتت هستم