در گیر و دار زندگی
چند روزی بود که بابا تب داشت و حالش رو به راه نبود و پریای کوچولوی خودش رو بغل نمی کرد مبادا سرما خورده باشه و تو هم از اون بگیری... خیلی براش سخت بود که باید با فاصله باهات ارتباط برقرار کنه اما هیچ وقت فکرش رو نمی کردیم که وقتی خورشید در بیاد و همه جا روشن بشه، وقتی که منتظریم یه روز جدید از راه برسه و حال بابا بهتر شه، وقتی که قراره پریا و بابا تو بغل هم پدر و دختری کنن، درست همون روزی که قرار بود عمه از یه کشور دور واسه دیدن پریا بیاد تهران، متوجه شیم که بله.... بابا آبله مرغون گرفته و ما باید دورتر از اینی که الان شدی بشیم انقده دور که مجبور شیم پرواز کنیم و بریم شیراز تا مبادا پریای کوچولوی ما هم دچار آبله مرغون شه...
با یه دنیا غم و اندوه تو اون شرایط سخت بابا رو ترک کردیم و رفتیم شیراز... توی فرودگاه اشکای بابا و چشمای خیره شده تو به بابا رو هرگز نمی تونم از یاد ببرم این دور شدن اجباری که برامون خیلی تلخ و غم انگیز بود، درست وقتی که بابا به ما احتیاج داشت ما باید ازش فاصله می گرفتیم اونم این همه دور، کیلومترها دور، خیلی دور...
این اتفاق تلخ باعث شد تا تو به شیراز سفر کنی و زادگاه مادرت رو ببینی،شیراز شهر مامان نازنین، شهری که هنوزم که هنوزه عصر که میشه دلم بی تابه واسه حال و هوای حافظیه، واسه بوی بهار نارنج، واسه آرامش بی وصف در و دیوارش...
این توفیق اجباری باعث شد تا تو حسابی از وجود همه کسایی که عاشقانه دوستت دارن بهره ببری و با خنده های دلنشینت دل همه اونا رو هم شاد کنی.
درست دو هفته بعد از اینکه دیگه خیالمون از بابا راحت شده بود و می خواستیم جمع و جور کنیم و برگردیم به خانه و آشیانه خودمون، 4 دی ماه روز ورودت به 5 ماهگی، روز واکسن 4 ماهگی، متوجه حضور غیر منتظره یه جوش کوچولو تو پیشونیت شدم ، توی دلم خالی شد چون فهمیده بودم که این دونه چی می تونه باشه...
بله پریای کوچولوی من هم آبله مرغون گرفت و دل مامان و بابا رو حسابی لرزوند... چند روز سخت رو با متبانت و صبوری گذروندی دخترکم، ناله های شبانت، تب کردنات، وای خدایا فقط تو می دونی چقدر غم انگیز بوود، اما کوچولوی دوست داشتنی ی من تو از پسش بر اومدی و گذروندیش.
تو یه صبح خیلی دل انگیز و آفتابی، تو هوای پاک و پر از اکسیژن شیرازی، تو شرایطی که هنوز با تب و تاب آبله ها و تب کردن های شبانه دخترکم دست و پنجه نرم می کردیم، روزی که داشتیم راه خودمون و می رفتیم، خاله رانندگی می کرد و تو هم شیر می خوردی و همگی خدا رو واسه به خیر گذشتن همه اتفاقای عجیب و غریب این روزا شکر می کردیم... تقققققققققق
خوردیم به بدنه یه وانت و ...
تصادف...
به خیر گذشت، همگی سالمیم، خدا رو شکر، یه کوچولو مشکل برامون پیش اومد، روزمون تاریک شد، تو توی بغلم بودی، من اشک می ریختیم... الان تو رو دارم، سالم در آغوشم، همین ما را بس، همین یعنی خوشبختی، یعنی زندگی...