لحظه های با تو بودن
یه وقتا اتفاقای با ارزشی جلوی چشممون دارن شکل می گیرن و ما با اینکه شش دانگ حواسمون روی اونا متمرکزه نمی بینیمشون .
لباسای توی کمدت رو مرتب می کردم و یکی یکی بزرگترا و جدیدا رو جایگزین لباسای کوچولوی قبلی می کردم واقعن حالم دگرگون شده بود از این همه تغییر و بزرگ شدن، باورم نمی شد یه روز یه لباسی رو به تن می کردی که قد تنه لباست حتی کمتر از یه وجب بوده دخترم... تو کی این همه بزرگ شدی که من ندیدم... کی این همه وقت گذشته که باورش این همه برای من سخته. چقدر قد کشیدنت شیرینه عزیزک و چقدر دلتنگ کوچکی های تو هستم . چقدر روزهای زندگی آدم ها سریع می گذره و میره و میره و تبدیل می شه به خاطره...
با اینکه لحظه به لحظه با تو بودم و کنارت روزهای زندگی ی خودم هم گذشته ، با اینکه چشم از تو برنداشتم و ثانیه ثانیه از بودنت رو شمردم و لای ورق های خاکستری مغزم جا دادم، با اینکه بزرگ شدنت جلوی چشمای خودم قد کشیده، با اینکه خودم از روزهای بزرگ شدنت عکس یادگاری گرفتم، با اینکه نفس به نفس تو و با هم بزرگ شدیم، نمی دونم چرا باورم نمیشه این همه گذشته و تو این همه تغییر کردی و این همه بزرگ شدی. دلم تنگ می شه دلم می گیره دبم می لرزه ، می ترسم نکنه یه جایی از این روزا چشمم رو بسته باشم و یه لحظه از تو رو حفظ نکرده باشم واسه خودم یه لحظه از روزهای قشنگی که دیگه می ره می شینه تو خاطره های من و بابا و تو حتی به یادشون هم نمیاری. این روزهای برما گذشته رو تو یه جای امن تو دلم جا دادم و باهاشون دلتنگ می شم دلشاد می شم می رقصم و می گریم و می خندم.
پریای نازنینم بزرگ شدنت مبارک دخترکم.
کاش به کفایت قدر با هم بودن هامون رو بدونیم ما آدم ها و لحظه های با هم بودنمون رو با هیچ چیز خراب و کدر نکینم کاش.