یک روز بدون نگرانی هایم
کاش یک روز می آمد که آن روز دیگر از ارتفاع نمی ترسیدم و همان روز سر و کله ی چارلی ی کارخانه شکلات سازی با آسانسور شیشه ای یش پیدا می شد و خودش سوار نمی شد و من بودم و آن آسانسور شیشه ای و یک جعبه شکلات واقعی و طبقه طبقه از این جایی که هستم بالا می رفتم و زیر پایم همه بزرگ ها کوچک و کوچک تر می شدند و من بالا و بالاتر می رفتم و وزن نداشتم و معلق می شدم و پا روی پایم می انداختم و روی هوا لم می دادم و شکلات می خوردم و زیر زیرکی پایین را نگاه می کردم و لبخند می زدم و بالا می رفتم و دور می شدم و دود نبود و ابر بود و زمین گرد بود و خدا نگاهم می کرد و قانونی وضع نمی شد و هیچ نبود که نگرانم کند و خوب و بد همان پایین جا می ماند و شکلات ها تمام نمی شدند و من بالا می رفتم و خدا برایم دست تکان می داد و از زمین فقط آبی ها و سبزهایش معلوم بود و آرام بودم و هیچ چیز نبود که نگرانم کند و دکمه بی نهایت آسانسور بی وقفه چشمک می زد و من لبخند می زدم و شکلات می خوردم و نگران نبودم...